۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

اینجا...



حالا من گفتم نمی دونم چی بنویسم اما به خدا منظورم این نبود که اصلا نمی خوام بنویسم. چند روزیه نمی تونم هیچ پست جدیدی اینجا بزارم اما مثل اینکه مشکل حل شد.
دیروز با دوستم که هلندیه حرف میزدم. اون بهم گفت وقتی بهش ماموریت دادن که بیاد ایران اصلا خوشحال نشده، البته یه جورایی خیلی هم ناراحت شده. من ترجمه حرفهاش رو عینا اینجا میذارم.
" وقتی بهم گفتن باید بیام ایران خیلی ناراحت شدم و نگران. گفتم: وای ایران... حالا باید چیکار کنم! چجوری تحمل کنم! وقتی پامو گذاشتم ایران همه این فکرهای بد بعد یک هفته ناپدید شد. من نمی دونستم که مردم ایران اینقدر مهربونن، من نمی دونستم که خانواده های ایرانی اینقدر گرم و با محبتن. من نمی دونستم که اعضای یه خانواده ایرانی اینقدر حامی هم هستند. من نمی دونستم ایرانیها اینقدر فرهنگ غنی و قدیمی دارند. جالبه که همه ایرانیها شعرهای شعراشون رو از حفظ می خونند. جالبه که همه ایرانیها می تونند ساعتها راجع به فرهنگ و تاریخشون حرف بزنند. من هیچی از هلند نمی دونم اما ایرانیها همه چی راجع به کشورشون می دونند. من نمی دونستم که ایران طبیعت به این قشنگی داره. این همه کوههای زیبا و مراتع سر سبز. تازه تهران همه خیلی شهر قشنگیه. وقتی اومدم ایران فهمیدم که ما ها راجع به ایران اشتباه فکر می کنیم. ایران و مردمش خیلی دوست داشتنی هستند..."
این دوست من کلی خوشحال بود که اومده ایران و می گفت وقتی از اینجا میره برای کاری، دلش تنگ میشه واسه توچال.
راستش همیشه فکر میکردم ما اونقدرها هم که میگیم خانواده های گرمی نداریم اما دیروز فهیدم در مقایسه با همین دوستم که یه دخترش پاریسه اون یکی لندن و پسرش آمستردام و او شاید سالی یک بار بچه هاشو ببینه اونم نه با هم، ما خیلی گرم و با محبتیم. ایران رو دوست دارم، با همه نقصهاش.