۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

خونه



خونه... یه کلمه که حتی به زبون اوردنش هم آرامش بخشه. هیچ جا توی دنیا حسی که اینجا بهم میده رو نداره. جایی که همه بچگیم رو گذروندم، جایی که کلی ازش خاطره دارم، جایی که بهش تعلق دارم. جایی که مال منه و از هر جا رونده و مونده بشم اینجا هست که بهش پناه بیارم. جایی که دو تا فرشته مهربون نگهبانش هستند و با تمام وجودشون مراقب آرامش اینجان و هرجور شده نمیگذارند وقتی اینجایی لحظه ای احساس خطر کنی. دوستشون دارم، بیشتر از آرامش اینجا آرامش نگاه دو تا فرشته مهربون رو دوست دارم. خدایا سالم نگهشون دار.


۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

سرما



امروز هوا خیلی سرد بود. تمام طول راه تا برسم سر کار انگشتهای پا و دستم یخ زده بود. رسیدم سر کار. هوای اتاقم بدک نبود. شال گردن و پالتو رو درآوردم و نشستم پشت میز. دستهام هنوز یه تیکه یخ بود. خودکار بین انگشتهام سر می خورد. سعی کردم دستهام رو با گرمای شوفاژ گرم کنم اما نمی شد. پالتو رو پوشیدم. یکی از همکارهام از جلوی در اتاقم رد شد و سلام و صبح بخیر همیشگی بینمون رد و بدل شد. یه چیزی توجه من رو جلب کرد و اون این که، همکارم بلوز آستین کوتاه پوشیده بود. پیش خودم گفتم این آقای... بخاری تو دستهاش کار گذاشته که سردش نیست! گذشت. از شدت سرما گاهی دندونهام به هم می خورد. اصلا تمرکز نداشتم، نمی تونستم کار کنم. یکی دیگه از همکارهام از جلوی در اتاق رد شد و باز ... اینم یه پیراهن ساده و نازک پوشیده بود. پیش خودم فکر کردم که اصلا آقایون سرما سرشون نمیشه. تمام سعیم رو می کردم که با انگشتهای یخ زده افکارم رو روی کاغذ بنویسم اما نمی شد. سردم بود. تا اعماق دلم یخ زده بود. داشتم با خودم کلنجار می رفتم که خانوم... اومد توی اتاقم. جلوی پاش بلند شدم و به هم دست دادیم. دستهاش مثل یه تنور گرم گرم بود. دلم نمی خواست دستش رو رها کنم. بهم گفت چقدر دستات سرده، رنگت هم پریده. حالت خوبه؟ گفتم خوبم فقط سردمه. نگاش کردم. یه مانتو ساده و تقریبا نازک پوشیده بود. چیزی که من اگر پوشیده بودم تا الان از سرما مرده بودم. بهم گفت هوا اینجا سرد نیستا، تو یه چیزیت هست. من کلا آدم گرمایی هستم. به این راحتیها سردم نمیشه. باز نشستم پشت میز و شروع کردم به کلنجار رفتن با خودم. نمی شد. نه حواسم جمع میشد نه دستهای یخ زده ام باهام همکاری می کردن. خانوم گلابی هم (بعدا بیشتر راجع بهش می نویسم) باز مثل همیشه با صدای بلند مشغول تلفن حرف زدن بود. سرمای هوا و کرختی انگشتهام و صدای خانوم گلابی و حرفهاش طاقتم رو طاق کرد، پاشدم وسایلم رو جمع کردم و خداحافظ.
نوشیدن چای گرم زیر پتو کنار شوفاژ خونه خیلی می چسبه. اینجا دیگه سرد نیست. اما فکر اینکه دوباره باید فردا برم سر کار، سردم میکنه. کاش میشد یه هفته نرم سر کار. سردم میشه. چرا من اینجوری شدم؟! حالم خوبه؟!


----------------------------------------------------
امروز فردای همون روز سرده. خواستم بگم من سر کار نرفتم و الان گرمم و هیچ مشکلی ندارم.


۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

عصبانی



دیروز سر کلاس برای دانشجوهام آزمایشهایی که باید انجام میدادند رو توضیح دادم و اومدم نشستم پشت میز. مشغول کار خودم شدم. این ترم دانشجوهای خوبی دارم. آروم و کنجکاو. خیلی دوستشون دارم اما ... اما امان از یکیشون. داشتم می گفتم. نشسته بودم پشت میز و حواسم به کارهای خودم بود. یک آن نگاهم افتاد به او دانشجوی ... بزارید اسمش رو بذارم هویج. نگاهم افتاد به آقای هویج که از تاریکی آزمایشگاه استفاده کرده و پشت یکی از دستگاه ها سرش رو گذاشته روی میز. البته لازم به توضیحه که تمام وقتی که داشتم آزمایش رو براشون توضیح می دادم یواشکی داشت با موبایلش ور می رفت. آروم رفتم بالای سرش. هم گروهیش یه نگاه به من کرد یه نگاه به آقای هویج. یه تکون کوچولو هم داد. اما آقای هویج بد جور خوابیده بود، بیدار نشد. یکم سرفه کردم اما فایده نداشت، خواب خواب بود. هم گروهیش اونقدر تکونش داد تا بیدار شد. من جایی ایستاده بودم که من رو نمی دید. کلی غر زد که چرا بیدارم کردی. بالاخره متوجه من شد. یکم خودش رو جمع و جور کرد. هم عصبانی بودم هم کلی خنده ام گرفته بود. به زور خنده ام رو کنترل کردم و باهاش اتمام حجت کردم که اگه خوابش میاد سر کلاس نیاد. پشتم رو بهش کردم و حالا من از تاریکی استفاده کردم و خندیدم. عصبانی بودن و کسی رو دعوا کردن، خداییش کار سختیه. من واقعا از پسش بر نمیام. به قول مهرناز اصلا بهم نمیاد عصبانی باشم. دیروز که به خیر گذشت.




۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

امیدوار



خسته ام. خسته و کوفته از طی مسیری طولانی.خسته ام اما... اما در قهقرای دلم امید بزرگی سو سو می زند، گرمایی لذت بخش، نوری درخشان. این نور تمام دنیایم را روشن کرده است، خستگی دیگر اهمیتی ندارد، مهم فرداست که زیر سایه امید بزرگ من می رسد و من آینده ام را با نور امید، روشن خواهم کرد. فرداهای روشن بیایید که مشتاقانه انتظارتان را می کشم. دیگر خسته نیستم. امیدوارم و منتظر...