۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

نیست...



برای نوشتن یه حس خاصی باید باشه، اگه اون حس نباشه جمله ها جور در نمیاند. مثل این پستهای اخیر من که جملاتش به زور به هم چسبیدند. این حسه نیست. نمیدونم کجاست اما نیست. وقتی اومد بر می گردم.


۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

خاطرات مزه مزه شده



گاه برخی لحظات آنقدر شیرینند که می توان ساعتها نشست و شیرینیشان را مزه مزه کرد.

نشسته ام و خاطرات سالهای گذشته را مرور می کنم. بعضیها ارزش مزه مزه کردن دارند و بعضیها را باید فقط به خاطر داشت برای روز مبادا. برخی دیگر را باید فقط و فقط فراموش کرد. نشسته ام و به خاطراتم فکر میکنم. به دنبال آنهایی می کردم که ارزش مزه مزه کردن را داشته باشند. پیدایشان می کنم، اینچایند. خوابگاه دانشگاه، اسباب کشی زهره ب..... ، جلسه دفاع تو و بعد از اون دفاع بچه های اتاق بغلی، خانه آفای غیاثی و الیا، دماوند و ثانی، مهمانی افطاری و شیربرنج، شب یلدا و هندونه، ازدواجت و رفتنت، دور شدنت، نبودنت، نه اینها دیگه ارزش مزه مزه کردن ندارند تنها خاطره خوشبختی تو و برق نگاه امروزت وقتی همدل زندگیت رو دیدی ارزش مزه مزه کردن رو داره و چه شیرینیش به دلم نشسته.