۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

وجدان کاری



وقتی شب خونه هستم و بیکار، حس نوشتن تو وبلاگم رو ندارم. اما حالا سر کارم و هر آن ممکنه رئیس سربرسه. اما من دلم می خواد که اینجا بنویسم. به این میگن وجدان کاری.




۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

...



دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من




۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

این شبها



شبهای قشنگی رو پشت سر گذاشتیم. شبهایی که تا یک سال دیگه تازه اگه زنده باشیم مثلش رو نخواهیم دید. توی این شبها نمی تونم برای خودم چیزی بخوام. انگار همه آرزوهام یادم میره. این شبها فقط به یاد گناهام میافتم. به یاد کارهای اشتباهی کردم، به یاد همه کوتاهیهام. این شبها فقط شرمنده خدا می شم. وقتی دارم جوشن می خونم اونجاهایی که میگه یا ستارالعیوب واقعا نمی دونم چی بگم. اصلا روش رو ندارم که چیزی بخوام. فقط ازش می خوام ندید بگیره همه کوتاهیهام رو. همین.


۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

عادت



هروقت که بردارم میاد و میره رو زندگی همه ما یه تأثیری میذاره. یا کوچیک یا بزرگ. ما رو به چیزی عادت میده و میره گاهی این عادات می مونند و گاهی گذرا هستند. مثلا هر سال که میاد و میره تا ماهها بعد از رفتنش سر سفره شام و ناهارمون مربا هم میاد و بعد از مدتی این عادت ترک میشه تا سال بعد که دوباره بیاد. گاهی این تأثیرها رفتاری یا کلامی هستند. مثلا یه تکیه کلامی به حرفهای روزمره ما اضافه میکنه. نمی دونم چرا این اتفاق میافته. چرا ما یه چیزهایی از رفتار و گفتارش رو میگیریم. واقعا نمی دونم چرا. اما این اتفاق واسه تک تک افراد خونواده میافته. چه کم چه زیاد. امروز داشتم با مامانم حرف می زدم. داشت ازم یه سوالی می پرسید بعد بین حرفهاش میگه به قول مرتضی " خوشگلش کردی؟" دیدم مثل اینکه همه این تکیه کلام رو گرفتند.
امسال علاوه بر این تأثیر مربایی و خوشگل کردنی من یه چیز دیگه هم ازش یاد گرفتم. برادرم یکی از مریدین اساسی دکتر سروش هست. چند بار شد که باهم نصفه نیمه سخنرانیهایی از استاد رو که رو IPod داشت گوش کردیم و حالا من از سایت استاد کم کم دارم همه سخنرانیها رو دانلود می کنم و گوش می کنم. دنیای دیگریست به سبک دکتر زندگی کردن. شاید بهتره بگم به سبک مولانا زندگی کردن. چون استاد تنها از مولانا صحبت می کنه. به نظرم برای شما هم گوش دادن به این سخنرانیها خالی از لطف نباشه. یه دنیای دیگه است به روش مولانا زندگی کردن، یه دنیای به مراتب زیباتر از این دنیای امروزه ای که برای خودمون ساختیم.




۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

هستم



روزهاست که به اینجا سر نزدم. سر نزدنم واسه این نبود که حرفی برای گفتن نداشتم، نه، واسه این بود که اونقدر وقت نداشتم که با خیال راحت بشینم پای کامپیوتر و از دلمشغولی هام بنویسم. به قول دوستان شده بودم مامان بزرگ امیرجمالی توی زیزیگولو یا شایدم زبل خان. آخه همش اینور واونور بودم. برادر من اونور آبها زندگی می کنه. سالی یک بار به مدت سه هفته یه سری اینور آب میزنه و وقتی میاد کل زندگی خانواده به هم میریزه. توی این سه هفته همه برنامه ها میشه برنامه های برادرم. خلاصه که وقت نشد بیام اینجا. یه جورایی دارم غیبتم رو موجه می کنم.
این روزها اتفاقاتی افتاد که دلم میخواست اینجا بنویسم اما الان دیگه از وقتش گذشته. فعلا اومدم بگم که هستم و خوبم.