۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

باید



دارم سعی می کنم اصلا به روی خودم نیارم که دلشوره دارم. تمام وقت سعی می کنم اونقدر خودم رو مشغول کنم که اصلا یادم بره که از شدت نگرانی نفسم بالا نمیاد. دارم سعی می کنم روزها رو بگذرونم خیلی عادی و معمولی... اما ته دلم آشوبه، آشووووب. روزها به سرعت برق و باد دارند می گذرند. چیزی به روز جمعه نمونده و من واقعا نمی دونم چند روز بعد چه اتفاقی میافته. نمی دونم چرا چند ساله زندگیم اینجوری شده. ادامه زندگیم و چگونگی گذرانش اصلا دست من نیست. باید بشینم و به رفتار و عکس العمل دیگران چشم بدوزم و مسیر زندگیم رو پیش ببرم. قبلا همیشه فکر می کرم تقصیر روزگاره، تقصیر دیگرانه... اما نمیشه که این همه سال تقصیر دیگران باشه... حتما من اشتباه رفتار می کنم، حتما من افسار زندگیم رو رها کردم و دادمش دست دیگران. می خوام تنها کاری که می تونم تو این سال جدید بکنم حداقل این باشه که افسار زندگیم رو بگیرم دست خودم. دست خود خودم. شاید بتونم. باید بتونم. از این وضع بلاتکلیفی واقعا خسته شدم.


۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

استاد من



از بعد از عید کارم رو عوض می کنم. یه شرکت تحقیقاتی خوب ( به نسبت تحقیقات در ایر.ان) بهم اجازه همکاری باهاشون رو داده. رئیس شرکت فعلا که باهام راه اومده و گفته که بیشتر وقتم رو برای آماده شدن واسه امتحان دکت.ری بزارم و بعد از اینکه امتحانم رو دادم تمام وقت برم اونجا. راستش تا دیروز خیلی به این موضوعی که الآن می خوام بگم فکر نکرده بودم. اینکه آدم تو زندگیش با کیا دمخور بوده و کیا معلم و استادش بودن و چه کسانی تربیتش کردند خیلی مهمه. دید آدم ها با شنیدن اسم یه آدم معروف توی یه حرفه یا یه شاخه علمی که بهت آموزش دادن به سرعت نسبت به تو عوض می شه. من واقعا شانس آوردم و چندین واحد از درسهام رو با یه استاد معروف توی رشته خودش که البته مخالف هم زیاد داره، پاس کردم. باید بگم مخالفهاش با اخلاقیاتش مخالفند نه با علمش. همه علم این استاد رو عمیقا قبول دارند و من واقعا هر جا واسه کار رفتم و از خودم گفتم تا به اسم این استادم رسیدم، برق چشمهای مصاحبه کننده ها رو با شنیدن اسمش به وضوح دیدم. افتخار می کنم که شاگردش بودم. واقعا شاید شاگرد خوبی هم نبودم اما انگار همین که تو فضای کلاسش نفس کشیدم واسه آدمها ارزشمنده و روی من به خاطر همین که زمانی دانشجوش بودم حساب می کنند و بهم در این شاخه علمی اعتماد دارند. چقدر خدا رو شکر می کنم که دانشجوش بودم. چقدر مدیونشم. واقعا مدیونشم. شاید اون دوران واقعا بهمون سخت گرفت، شاید واقعا سر کلاسهاش یک لحظه بی ترس و اضطراب نمی گذشت، شاید واقعا تک تک لحظات کلاس، من یکی تپش قلب داشتم از ترس، اما مفاهیمی سر این کلاسها یاد گرفتم که مطمئنم خیلی ها مدتها برای رسیدن بهشون وقت گذاشتن و شاید هنوز لپ مطلب رو درک نکرده باشند. می تونم بگم این استاد فوت کوزه گری این درسها رو به ما یاد داد. من که هر جا برم با افتخار اسمش رو میارم و از ته دل بهش افتخار می کنم.





۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه



جدی جدی داره عید میاد. اینو از تنگ پر از ماهی قرمز دم گلفروشی سر کوچه فهمیدم. باز عید، باز ماهی قرمز، باز سبزه، باز... اما من چرا حال و روزم مثل هر سال نیست! انگار یه جایی توی یه زمانی متوقف شدم. از رسیدن عید می ترسم. هر روزی که به آخر اسفند نزدیک تر می شم، حالم بدتر می شه. آیا واقعا امسال به تنهایی می گذره؟ مثل همه امسال؟ هر چی که هست می گذره. اینو مطمئنم. میگذره.