۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

یه هویج دیگه



ترم جدید بعد از کلی تعطیلی بالاخره شروع شد. امروز فکر کنم آقای هویح این ترم رو پیدا کردم. کلاس ساعت 8 شروع شد ، بچه ها تک تک تا ساعت 8.5 توی کلاس جمع شدند و من شروع کردم به خط و نشون کشیدن و به قول خودمون گربه رو دم حجله کشتن... خلاصه کم کم بحث رو بردم به سمت درس و شروع کردم مبحث خطاها رو درس دادن. 1 ساعتی مشغول بودم و بعضی ها هم اون گوشه کنارها خمیازه می کشیدند. اشتباه نکنید آقای هویج قصه ما بین این دانشجوها نیست. بعد از اینکه مبحث درسی تموم شد گفتم که می تونن برن. دانشجوها هم رفتند و من نشستم سر کارم. ساعت نزدیک های 10 بود که سر و کله آقای هویج قصه ما سلانه سلانه پیدا شد. اومد تو با لبخند پرسید کلاس تموم شد؟ گفتم بله، گفت: ببخشید من یه لحظه دیر رسیدم. گفتم: مطمئنی یه لحظه بوده؟!... پرسید این جلسه چیکار کردید استاد؟ گفتم خطاها رو درس دادم که اونم مشکلی نیست شما حتما تو درسهای قبلی خطاها رو خوندید، گفت: راستش استاد ما اونا رو هم سر کلاس نبودیم چون هیچوقت جلسه اول هیچ کلاسی حاضر نبودیم... تو دلم گفتم: آخچون یه هویج دیگه...

پ.ن کلاس عصر که تشکیل شد، آقای هویج صبحی باز هم سلانه سلانه اومد گفت: استاد ما می تونیم به جای صبح که نبودیم این ساعت بیایم؟ گفتم اشکالی نداره می تونی بیای... گفت: الان میام. رفت ... و دیگه نیومد.


۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

...



حرفی برای گفتن ندارم... همین.


۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

صبر



شوق باز آمدن سوی توام هست اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای باران
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
آب رویای فراموشیهاست
خواب را در یابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
" گرچه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است"...


حمید مصدق