۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

بگذریم




اشکال من اینه که هر وقت دلم گرفته اینجا می نویسم، واسه همینم هست که نوشته هام همیشه غمگینن. البته این روزها اونقدرتنهام که دیگه هر چی پیش بیاد رو می نویسم تا... بگذریم.
امروز از صبح هوا ابری بود و بارون میومد، یه بارون بهاری با کلی رعد و برق و سر و صدا. با کلی خاطره... یادته؟!... نمی دونم شایدم یادت نیست. بازم بگذریم.
از کلاس که برگشتم خیس خیس شده بودم. تا رسیدم خونه نمی دونم چرا طبق عادت گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ات رو گرفتم، وسطش یادم اومد که... بیخیال ... کلا بگذریم.



۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

امروز گذشت و این شعر توی ذهنم هزار بار تکرار شد، هزار بار...

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
که تا جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که ...
دگر کافی است...

تمام مدتی که پیاده کنار اتوبان راه می اومدم، تمام مدتی که از کوچه پس کوچه های تنگ تجریش عبور می کردم، تمام مدتی که توی بازار قدیمی تجریش قدم می زدم می خوندم

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم...

رسیدم به اون جای امن توی این شهر شلوغ، رسیدم اونجایی که می تونم اشک بریزم با خیال راحت، رسیدم. خیلی شلوغ بود اما انگار هیچ کس اونجا نبود به جز من وتو. نشستم جایی که بتونم آروم باهات حرف بزنم، بهت بگم که چیزی برای گفتن ندارم، بهت بگم که من فقط یه بنده کوچیکتم که ازت آرزوهام رو می خوام، آرزوهای کوچیکی که براوردنش برای بزرگی چون تو یک آن هم زمان نمی خواد، برات درد دل کردم، برات حرف زدم، برای گریه کردم ، برات خندیدم، برات... گفتم گفتم و گفتم. انگار که هیچکی کنارم نیست، گفتم تا دلم آروم گرفت، همه چیز رو گفتم.
دیگه باید راه میافتادم، چادرم رو از سرم در آوردم و زدم بیرون. تا از در اومدم بیرون سکوت شکسته شد، باز برگشتم به همون بازار شلوغ و پر سر و صدا که از هر گوشه فریادی شنیده می شد، اما باز بودی، همونجا، نزدیک خودم، باهام میومدی، نگاهم می کردی، مهربون تراز قبل. دیگه هیچ صدایی تو مغزم تکرار نمی شد به جز اسمت.





۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

پنجره من



یک ساعتی می شه پای کامپیوتر نشستم. پرده پنجره رو کنار زدم تا بتونم بیرون رو ببینم. هوا کاملا ابریه طوری که نمی تونم انتن برج میلا.د رو ببینم. یکم لای پنجره رو باز کردم که هوای بیرون باید تو. توی این یک ساعتی که اینجا نشستم، بیشتر از اونی که صفحه مانیتور رو نگاه کنم صفحه پنجره رو نگاه می کنم. همون صحنه تکراری کوچه و دیوارهای آجری و درختهای تازه سبز شده با پس زمینه برج میلا.د لای کلی ابر. گاهی یک کلاغ سیاه یا کبوتر سفید یا یک آدم رنگی به صحنه ساکن من تحرک میده. اونها بازیگران صحنه ساکن چشمان من هستند. با نگاهم بازیگران صحنه رو تا اونجا که از دید من خارج بشن دنبال می کنم. هر کدوم از این بازیگرها توی زندگی خودشون مشغول بازی هستند. کلاغها و کبوترها به دنبال روزی برای جوجه هاشون و یا دنبال سرپناهی که وقتی بارون اومد در امان باشند، می گردند. اما آدمها... نمی دونم دنبال چی می گردند. نمی دونم کجا میرند، به چی فکر می کنند، اصلا نمی شه از ظاهرشون فهمید کجا میرند. پرندگان صحنه تئاتر پنجره من مثل ظاهر یکرنگشون، شفاف و روشنند. اما آدمها... مثل ظاهر رنگ وارنگشون مرموزند. نگاهشون می کنم، تک تکشون رو با دقت نگاه می کنم. از پرواز پرنده ها لذت می برم و از راه رفتن آدمها به فکر فرو میرم. کاش پرنده باشیم هممون، یکرنگ، رها، آزاد...
کاش تو صحنه تئاتر زندگیت جلوی چشمهای من پرواز می کردی و من لذت می بردم از اوج گرفتنت، از لذت بردنت، از زندگی کردنت. کاش جلوی چشمهام بمونی همیشه... کاش.




۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه



جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
گر پرده های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
در پیش بارگاهت از دور باز ماندم
کز بیم دورباشت روی گذر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

عطار
----------------------------------------------
البته با صدای استاد این شعر زیباتر هم می شه و چه میشینه به دلم این روزها این شعر.




۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه



چی بگم! حرفهام گفتنی نیستند و یا شاید شنیدنی. چی بگم، چی می تونم بگم. برای خودم و دیوارهای اطرافم حرف می زنم. برای محیط خالی خونه، برای سکوت سرد اطرافم، برای مجسمه آقای سرخ پوست که پرهای سرش شکسته، برای لاک پشت عروسکیم که سالهاست همدم تنهایی های منه و شبها سرش رو کنار سرم میزاره و میخوابه و میشه کنار گوش سردش زمزمه کرد، برای همه اینها حرف میزنم. اما نه مثل قبل. چیزی به زبون نمیارم. فقط نگاهشون می کنم و توی دلم حرف میزنم. همه چیزهایی که می خوام بگم رو تو دلم میگم. می دونم که لاک پشتم می شنوه. همونجور، مثل همیشه آروم نگام می کنه. آروم آروم.
چی بگم! حرفم گفتنی نیست.

این عشق ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های با تو نشستن سرودنی است...



۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

دلم کارتون می خواد



چقدر دلم گرفته، چیزی نیست که دلم رو باهاش خوش کنم. دلم به این راحتیها گول نمی خوره. نمیدونم سرش رو با چی گرم کنم. قبلا ها یادتونه دلم چه چیزهایی می خواست؟ دلم می خواست پامو بگیرم جلوی ماشینهای توی بزرگراه که با سرعت رد می شدند. دلم می خواست پامو دراز کنم تا بخوره به سپرشون. چند روز پیش یه کارتون کانال 4 گذاشته بود که یه پیرزنه همون کاری که من دلم می خواست رو کرد. پاش رو گرفت جلو یه ماشینه و اون ماشینه مثل وقتی که واسه یکی پشت پا بگیری معلق زد و پرت شد و خورد زمین. کاش یه وقتایی زندگیمون مثل کارتون می شد. کاش می شد واسه ماشینها پشت پا گرفت، کاش می شد فرشته مهربون رو صدا کرد و ازش خواست با چوب جادوییش زندگیت رو عوض کنه، کاش می شد مثل شلمان، وقتی زنگ خوردن خوابیدنت به صدا در میاد، فارغ از هر غصه و غمی به خواب رفت، کاش می شد مثل پسر.شجاع از پس همه مشکلات بر اومد، کاش می شد مثل ال.فی اتکینز با دوست خیالی زندگی کرد و یه بابای خونسرد و همراه داشت، کاش می شد مثل دختر مهربون یه ممل داشت تا باهاش درد دل کرد، کاش می شد مثل خونواده باربا.پاپا ها بود، کاش می شد... دلم زندگی کارتونی می خواد. بدون قوانین واقعی، بدون بایدها و نبایدهای دست و پاگیر، دلم معجزه های فرشته ها رو می خواد، دلم کارتون می خواد، یه کارتون قدیمی...





۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

ذوق



دیشب داشتم فیلم مراسم اسکا.ر امسال رو میدیدم. واقعا لذت بردم، نه به خاطر لباسها و جواهراتی که همه هنرپیشه ها با خودشون داشتند، نه به خاطر هنرپیشه های زیبایی که روی فرش قر.مز با تفاخر از جلوی عکاسها رژه می رفتند و توی نور اون همه فلاش باز چشمهاشون رو خمار می کردند و فیگور می گرفتند. نه هیچ کدوم از اینها این همه لذت رو نصیب من نکرد. لذتم به خاطر نظم فوق العاده مراسم و ایده های جالبی بود که برای هر چه بهتر برگزار شدن مراسم اجرا کرده بودند. برای اهدای هر دسته از جوایز دکور متناسب با نوع حرفه ای که قرار بود جایزه اش داده بشه تغییر می کرد. من از اهدای جوایز بخش موسیقی خیلی بیشتر از همه لذت بردم. کلی رقص و آواز و حرکات هماهنگ، زیبایی این بخش رو چند برابر کرده بود. از همه جالب تر مجری مراسم بود که همه اعلام برنامه ها رو با رقص و آواز اجرا می کرد. واقعا تا 4 صبح مبهوت مراسم بودم و از این همه نظم لذت می بردم و تمام این مدت یه حسرت گنده ته دلم بود... چرا ما بلد نیستیم نظم داشته باشیم، آخه چرا...

راست راستش از یه چیز دیگه هم کلی لذت بردم، اون هم اینکه فهمیدم این همه فیلم و سریال آمریکایی دیدن یه اثر خوب داشته برام. اون هم اینکه بالای 70% تمام حرفها و سخنرانیهای مراسم رو راحت می فهمیدم و واقعا دیشب ذوق زده بودم. حالا نمی دونم چون از موضوع خبر داشتم همه چیز رو می فهمیدم یا اینکه واقعا زبانم بهتر شده. بزارید دلم خوش باشه دیگه... زبانم خوب شده، مگه نه!



۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

دم سال تحویل



تعطیلات نوروز امسال هم تموم شد، با بیماری و شادی و نگرانی و سلامتی و ... گذشت. این تعطیلات هم گذشت. باز افتادیم توی گردش سریع روزگار، باز دچار روزمرگی همیشگی، باز صبح ها و شبهای تنهایی شروع شدند. باز تنهایی و تنهایی و تنهایی... کی این تکرار مکررات تموم می شه؟ کی یه تحول بزرگ تمام زندگیم رو گرم می کنه؟ واقعا احتیاج به یه تغییر بزرگ دارم. یه تغییر که حال و هوام رو عوض کنه. دم سال تحویل وقتی به ماهی قرمز سر سفره هفت سین نگاه می کردم با اون حال هپروت، فقط از خدا یه چیز خواستم، فقط یه چیز. امسال اولین سالی بود که سر سال تحویل واسه خودم از خدا یه چیزی می خواستم. فقط بهش گفتم، هیچی نمی خوام ازت، فقط این حال و روزم رو عوض کن. یه تغییر بزرگ می خوام، نه توی زندگیم، توی خودم، توی خود خودم. بهش گفتم خدایا من تلاش می کنم که تغییر کنم تو هم بساطش رو جور کن. همین رو می خوام ازت، فقط همین.


پ.ن. البته خودم هم یه قدم برداشتم واسه تغییر. اون هم توی قیافه ام بود. از قیافه جدیدم راضیم. واقعا حس خوبی دارم از این اولین تغییر. کاش بتونم درونم رو هم متحول کنم. اروم اروم.