۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

مترو



چند روزیه که ماشین ندارم و مجبورم که با مترو برگردم خونه. حال و هوای مترو رو فراموش کرده بودم. وقتی توی مترو هستم اصلا گذر زمان رو حس نمی کنم. هر کدوم از آدمها واسه خودشون داستانی دارند. یکی داره با موبایلش عاشقانه حرف می زنه، اون یکی داره با اون طرف خط دعوا می کنه، اون یکی داره با دوستش قرار میذاره. بعضی از بغل دستی ها باهم حرف می زنند و تو می تونی کل جریان زندگی شون رو از حرفهاشون بفهمی. یکی دیگه داره خودش رو آرایش می کنه، اون یکی داره دوناتی که همین چند دقیقه پیش از خانم دستفروش خریده می خوره. حال و هوای دستفروشهای مترو هم عوض شده یکم. قبلا بیشتر لباس بود و اسفنج جادویی، الان بیشتر لواشک و دونات و آب نبات. گوشواره و بدلیحات هم زیاد می فروشن تو مترو. بعضی ایستگاهها تعداد دستفروش ها از مسافر ها بیشتره. من دنیای متروی تهران رو خیلی دوست دارم. اصلا حوصله ام سر نمی ره. همشه کلی چیز واسه نگاه کردن هست. همیشه دلم می خواد تا ته خط برم ببینم جریان زندگی این دو تا که دارن با هم حرف می زنن چی میشه. اما خوب همیشه مجبورم وسط راه پیاده شم.
نمی دونم چرا مسافرهای مترو هیچ ابایی ندارند از اینکه همه، حرفهاشون رو بشنوند. راحت و بلند همه چیز رو می گند. منم که عاشق فضولی... هیچ وقت نشده توی مترو چرت بزنم. همیشه دوست دارم بیدار باشم و همه آدمها و جنسهای دستفروش ها رو نگاه کنم. خوب دوست دارم دیگه...