۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

88/8/8



روز خاص امسال که کلی تاریخش رو هر روز از تلویزیون شنیدیم هم اومد و رفت. منظورم 88/8/8 هست. یه روز بارونی تو تهران که کنار یه دوست مهربون و دوست داشتنی گذشت. باز هم یه خاطره به آلبوم خاطرات دوستیمون اضافه شد. کنار هم قدم زدیم، حرف زدیم، خندیدیم، بغض کردیم و ... شام خوردیم. اما این قضیه شام خوردن برای خودش داستانیه که باعث میشه هیچوقت این روز یادم نره. البته به خاطر معده درد هنوزم یادم نرفته. من و دوست خوبم رفتیم با هم شام یه غذای تند خوردیم. اونایی که من رو می شناسن میدونن که من همیشه غذاهای تند می خوردم و اصلا عادت دارم به تندی غذا. اما راستش این دیشبی یه چیز دیگه بود. از یک ساعت بعد غذا این معده بیچاره من آتیش گرفت و این سوختن کم کم به مری و گلوم هم کشیده شد. شب به سختی خوابیدم و صبح با همون حالت سوختن اعضا و جوارح داخلی بیدار شدم. از صبح شروع کردم به خوردن چیزهای شیرین و عرق نعنا و بابونه و... اما اثر هر کدوم یه ربع بیشتر نیست و این سوختن معده باز شروع میشه. این اثر الان که بیشتر از 24 ساعت از خوردن غذا گذشته هنوز به قوت خودش باقیه. خلاصه این هم واسه خودش خاطره ایه دیگه. باز برم یه چیز شیرین دیگه بخورم، یه چند دقیقه ای این جوشش دستگاه گوارش آروم بگیره. فعلا...



۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

زیر بارون



پاییز رسید. پاییز و برگهای رنگارنگش، پاییز و بارونهای قشنگش. امروز بارون میومد. یه بارون لطیف و زیبا. امسال اما
برام یه فرقی داره. بارون رو باید از پشت شیشه ماشین و حرکت برف پاک کنش ببینم. حتی صدای برف پاک کن رو به خاطر بارون دوست دارم. زیر بارون رانندگی رو هم دوست دارم. اما راستش هیچ چیزی جای خیس شدن زیر بارون رو نمیگیره. هیچ چیز جای قدم زدن زیر بارون رو نمیگیره. برای همین وقتی ماشین رو پارک کردم. مثل قدیما، بدون چتر سرمو رو با آسمون بلند کردم و مدتی زیر بارون واستادم تا تمام صورتم خیس شد. بعد شروع کردم آروم آروم راه رفتن و لذت بردن از تک تک قطره هایی که روی تنم می نشینند. لذت بردم، مثل همیشه... زیر باران باید رفت...



۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

شکار زندگی



زندگی مثل شکاریه که به سرعت فرار می کنه و همه ما به دنبالش میدویم. بعضیها از دویدن دنبال این شکار چموش خسته شدند و یه گوشه نشستند و مشغول خیال پردازیند. که هی... اگه یهو شکار زندگی بیاد و از جلوی ما بگذره و پاش جلوی دست من قرار بگیره و من به چنگش بیارم... هی... چه خوب می شه اگه اینجوری بشه... تو فکر و خیال هاشون غرق شده اند و اصلا یادشون رفته که شکاری هم هست و تعقیب و گریزی. بعضیها میدوند اما غر می زنند که آخه چرا اصلا ما رو آوردند شکار، اصلا چرا حالا ما
باید دنبالش بدوییم، اصلا به ما چه که این یارو رو بگیریم... خلاصه غر می زنند و می دوند. بعضی دیگه کشون کشون می دوند. نفس زنان میدوند. اصلا آدم شکار نیستند. صدا ازشون در نمیاد. یعنی اصلا نای غر زدن و شکوه کردن ندارند. خودشون رو دنبال این شکار زیرک می کشند به امید رسیدن بهش. با اینکه می دونند با این سرعت هیچ وقت بهش نمی رسند اما توی دلشون امید دارند که یه جوری پای این شکار به دستشون گیر کنه و خلاصه برسند به این زندگی. بعضیها با لذت تمام اومدن شکار. کاملا مجهز و آماده. با فکر و برنامه دنبال شکار می دوند و قطعا بهش میرسند. چون به شکار عشق می ورزند و به خودشون مطمئنند و می دونند که دنبال چی هستند و چیکار باید بکنند.
ما می دویم دنبال زندگیهامون. اینجا خیلی ها به نفس زدن افتادند، خیلی ها بی خیال شکار شدند و وا دادند. خیلی ها غر می زنند. اما تعداد کمی با عشق می دوند. چمون شده؟ اینجوری خودمون عذاب می کشیم. کار ما شکار کردنه، چرا ازش لذت نبریم؟ چرا به خودمون سخت بگیریم؟ چرا با ندونم کاریهامون کارمون رو سخت تر کنیم. اگه عاشق شکار زندگیمون نباشیم خودمون رو عذاب دادیم، همین.
زندگی... بالاخره به چنگت میارم.


۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

تکنولوژی



امروز با نت بوکم اومدم نشستم تو اتاق اساتید دانشگاه. می خواستم ادامه کتابم رو بخونم. همینجوری به سرم زد که چک کنم ببینم اون دور و برها اینترنت wireless ی چیزی هست یا نه. تا شروع کردم به search دیدم به به، نه یکی، نه دو تا، بلکه سه تا سرور Wireless اون دورو بر هست که البته یکیش قفل. باز باورم نشد. گفتم حتما Pasword ی چیزی میخواد. اما دیدم هیچی نمی خواد و به راحتی وصل شدم به اینترنت. سرعت عالی، فضای آروم، اینترنت مجانی. خیلی بهم چسبید. شروع کردم تند تند پنجره باز کردن. مثل اینکه تکنولوژی داره کشور ما رو هم می گیره ها. چه حالی میده وبلاگ نوشتن اینجا. اجازه بدین، چون دارم ب
ا دوستهام چت می کنم، فعلا ادامه نمی دم. اگه رسیدم بازم میام یه سری می زنم اینجا. فعلا اینترنت بازی مزه میده. من بی جنبه نیستم ها، بیشتر ذوق زدم. فعلا...


۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

همدم من



شاهد رشدت بودن خیلی لذت بخشه. وقتی ذره ذره بزرگ شدن و به بار نشستنت رو می بینم غرق در شادی می شم. وقتی بارور شدن و قد کشدنت رو می بینم، وقتی می بینم هر روز سرحال تر و سر زنده تری، وقتی می بینم که هر روز شادتری منم با تو رشد می کنم. منم با تو سرزنده و سر حال میشم. هر روز صبح اول از همه نگاهت می کنم بهت سلام می کنم و از اینکه تو مال منی به خودم غره می شم. نوازشت می کنم، در آغوشت می گیرم و آروم میذارمت جایی که احساس گرما کنی، می ذارمت کنار پنجره تا همه ببینن که حسن یوسف من از دیروز بزرگ تر شده. می ذارمت پشت پنجره تا خورشید بهت سلام کنه و با حسادت به گلهای کوچک تازه شکفتت نگاه کنه. آماده می شم و باهات خداحافظی میکنم و از پله پایین میام. نگاه آخر رو بهت می کنم و می رم. وقتی خسته از سر کار بر می گردم، اونی که پشت پنجره منتظرم نشسته، اونی که دل تو دلش نیست تا من برگردم خونه، اونی که به من نیاز داره تا نازش کنم تویی. باز بهت سلام می کنم و تو با عشوه بهم خسته نباشی میگی. زود میام بالا و از پشت پنجره میارمت توی خونه تا پیشم باشی. جلوی چشمم باشی. تا برات بگم که دلم برات تنگ شده بود کل روز. تا برات تعریف کنم که وقتی باد گرفت همش دلم پیشت بود. بهت بگم که وقتی بارون می بارید برات خوشحال بودم. برات بگم که کل روز بهت فکر می کردم و نگرانت بودم که تنهایی. بهت آب می دم و نوازشت می کنم. آخه حسن یوسف کوچولوی من، تو همدم تنهایی هر شبه من هستی. دوست دارم.



۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

دعوا



دیروز با خدا دعوام شد. تا حالا اینجوری از دستش ناراحت نشده بودم. جریان از این قرار بود. برای یه کار اداری مجبور بودم ساعت 6.5 صبح برم یه جایی تقریبا بیرون شهر. منم کله صبح بیدار شدم. کسانی که من رو میشناسن می دونن کله صبح پا شدن من یعنی چی. خلاصه ته دلم اضطراب داشتم. اخه معمولا وقتی من کاری رو می خوام انجام بدم، ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم میدن تا من نتونم اون کار رو سر وقت و به سادگی انجام بدم. معمولا برای یه کار ساده اداری که از همه چند ساعت وقت میگیره من باید چندین روز برم و بیام. نمی دونم چرا اینجوریم اما همه کارهام به سختی انجام میشه. در یک کلام، از اون آدمهاییم که اگه برم لب دریا خشک میشه. ولی راستش خودم زیاد به روم نمیارم. هر وقت یه جایی از کارم گره می خورد دنبال یه مقصری خیری چیزی می گشتم و خودم رو یه جوری راضی می کردم تا دیروز.
رفتم رسیدم به محلی که آدرسش رو هفته پیش از یه اداره توی ونک گرفته بودم. ساعت 6:15 بود. هر چی گشتم دنبال اون اداره پیداش نکردم. هیچ مغازه یا آدمی هم اون دور و بر ها نبود که ازش آدرس رو بپرسم. بالاخره یکی رو پیدا کردم و ازش پرسیدم، جوابش این بود که چند وقتیه از اینجا جمع شده و رفته فلان جا. آدرس فلان جا رو ازش گرفتم و راه افتادم. ساعت 6:40 رسیدم به آدرس دوم. یه کم شلوغ بود. دیگه مطمئن شدم همین جاست اون اداره کذایی. رفتم تا رسیدم دم درش. از آقایی که دم در بود پرسیدم که واسه کارم باید به کدوم قسمت مراجعه کنم. آقاهه نگام کرد و گفت : خانوم یک هفته است که اداره جمع شده. باید واسه کارتون برید فلون جا. انگار پتک خورد توی سرم. فقط سرم رو بالا کردم گفتم خدا، چرا؟ چرا واسه هر کاری باید اینهمه برم و بیام. تو خوشت میاد؟ راضی هستی من اینقدر عذاب بکشم؟ خدایا آخه چی بگم بهت! چی بگم که همه زندگیم دستته. خدایا یکم ساده کن این زندگی سخت منو. خدایا
سوار ماشین شدم و تا اونور شهر یکریز گریه کردم و باهاش دعوا کردم. آخه چرا؟




۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

تجدید خاطرات



چند روزیه که دندون درد امونم رو آورده. این دندون درد درد جالبیه. معلوم نیست کدوم دندون آدم درد میکنه. واقعا نمی شه منبع درد رو پیدا کرد. همه با هم درد میکنه. مدتها بود که این درد به سراغم نیومده بود. شاید نزدیک 10 سال. کم کم داشت یادم میرفت که دردش چجوریه. اما این چند روزه تجدید خاطرات فوق العاده ای بود.