۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

چیزی برای نوشتن ندارم.



با همه این اتفاقاتی که هر روز داره دور و برم میافته، با همه این ظلمها و بی عدالتی ها، با همه این نادانیها و نفهمی ها، با همه این شقاوتها و سنگدلی ها، با همه این کتکها و باتومها، با همه این... دیگه حالی برای نوشتن نمی مونه. در سکوتی سنگین فرو رفته ایم و ناباورانه اتفاقات هر روزه را به نظاره نشسته ایم.



۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

یلدا



شب نشینی شب یلدا یکی از اون سنتهاییه که من خیلی خیلی دوستش دارم. یه جورایی برام مقدسه. بیدار موندن برای دیدن خورشید، انتظار کشیدن برای رفتن سیاهی و طلوع خورشید، کنار هم بودن برای تحمل این انتظار، آرزو کردن، شاد بودن، هندوانه خوردن... دیشب مثل هر سال تو بلندترین شب سال آرزو کردم. آرزوهام رو وقتی کنار شمع حافظ به دست نشسته بودم برای یک آن از دلم گذروندم. آرزو کردم و امیدوارم به برآوردنشون. شما هم آرزو کردین؟


۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

یک لذت کوچک



کوه بود و مه بود و آرامش. آرامشی سپید، پر از وهم و خیال. فضایی مه آلود که سپیدی برف، یکرنگیش را دو چندان کرده بود. برف می بارید. دانه های سپید و کوچک برف به آرامی بر سرمان فرود می آمد و ما آرام آرام لابه لای مه قدم می زدیم. حرف می زدیم، می خندیدیم، اما من محو تماشای این یکرنگی بودم. لذت می بردم از سپیدی محض. لذت می بردم از لطافت هوا، لذت می بردم. لبریز آرامشم، سرمست و شاداب. آرام و امیدوار.



۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

بهانه کنار هم بودن



بعد از مدتها دوباره دور هم جمع شدیم. بهانه کنارهم بودن چهار نفره همیشگی ما این بار تولد چند روز پیش من بود. مثل همیشه گفتیم، خندیدیم، درد دل کردیم، جای شما خالی کیک خوردیم، عکس گرفتیم، فال حافظ گرفتیم و تک آوردیم* و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشه، کمی هم حرکات موزون از خودمان در کردیم و مهم تر از همه کادوهای تولد خیلی خیلی دوست داشتنی گرفتم. شب قشنگی بود، مثل همه کنار هم بودن هامون. اما دو تا چیز هست که فکرم رو به خودش مشغول کرده.
اول، حال و روز یکی از ما چهار نفره. هر بار که میبینیمش از دفعه قبلی خسته تر و بی رمقتره. دختر سر زنده قبلی هر بار بی حال تر و ناراحت تره و این بلا رو هیچ کس جز خودش سر خودش نیاورده. هر چی هم باهاش حرف میزنیم، هرچی سعی می کنیم که بهش بفهمونیم این دنیا ارزش ناراحتی و دلتنگی نداره، گوشش بدهکار نیست. نگرانشم. دوست دارم مثل قبل ببینمش با همون صدای خنده همیشگی و چشمهای براق پر از نشاط.
دوم اینکه آدمها معمولا از اینکه سنشون بالا میره خوشحال نمیشن، اما راستش من اینجوری نیستم. امروز وقتی داشتم عکسهای دیشب رو نگاه می کردم، از دیدن شماره شمع روی کیک اصلا بدم نیومد. با اینکه این شماره هر سال داره بالا و بالاتر میره، اما من از این تغییر بدم نمیاد. به نظرم تغییر قشنگیه. نشون میده یک سال دیگه رو با سلامت و دلخوشی گذروندی. نشون میده همچنان اونقدر سر حال و سر زنده هستی که کیک بخری، شمع فوت کنی. هنوز اونقدر آرزو داری که با فوت کردن شمعهات از دلت بگذرونیشون. هنوز هستی و فرصت داری اگر اشتباهی کردی جبران کنی، هنوز زنده ای و فرصت زندگی کردن داری، هنوز وقت داری خوش بگذرونی و از همه مهم تر هنوز هستی که عاشق باشی و عشق بورزی به کسانی که با تمام وجود دوستشون داری. هنوز هستی که برای در کنارش بودن تلاش کنی و هنوز هستی که بهش بگی دوستش داری و تا آخرش ایستادی. هنوز هستی.

* این تک آوردن یکی از سنتهای قدیمی ماست. برای یک هدف خاص تک میاریم که حالا این هدف چی هست بماند، دوستان خودشون می دونند.


۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

مرخصی مغزی



روز بی هدفی بود امروز. همه کار کردم و هیچ کار. دنبال همه چیز گشتم و هیچ چیز. کلی چیز یافتم و هیچ چیز. امروز کاملا گیج بودم. اول از همه کامپیوتر رو روشن کردم، mail ها طبق روال عادی هر روز چک شد. بدون هیجان و لذتی تک تکشون رو خوندم و دیدم، مثل یک وظیفه. بعد رفتم سراغ Facebook. تولدهایی که بود رو تبریک گفتم، خبرهایی که تازه منتشر شده بود رو خوندم و کمی هم صفحه ها و عکسهای دوستانم رو نگاه کردم. اما هیچ حسی رو در من زنده نکردند. کاملا بی تفاوت دیدم و خوندم. کم کم نوبت وبلاگهایی شد که هر روز می خونم. تک تکشون رو چک کردم. هر کدوم که پست تازه ای داشتند رو خوندم. بدون هیچ هیجان و یا حتی دقتی. فقط خوندم، دقیقا مثل یک وظیفه. انگار که شغل من خوندن این چند تا وبلاگه. شغلی که از انجامش راضی نیستم. حالا نوبت سایتهای خبری فیلتر شده و نشده رسید. خوندم. خبرهایی که شاید اصلا به من ربطی نداشتند. خوندم، دقیقا مثل یک وظیفه. رفتم سراغ مقالاتی که مربوط به کارم هستند. با بی میلی تمام شروع کردم به خوندنشون. می خوندم و جلو می رفتم. تک تک کلمات رو می فهمیدم اما کل مطلب رو نه. مغزم توانایی چیدن کلمات رو کنار هم نداشت. انگار حافظه من تنها توانایی به خاطر سپردن یک کلمه رو داشت. اما کم نیاوردم. تا ته مقاله رو خوندم و رفتم سراغ مقاله بعدی... تلویزیون رو روشن کردم. چند تا سریال رو دیدم، الان نمی تونم داستان هر کدوم رو براتون تعریف کنم، چند تا صحنه مبهم از هر کدوم یادمه، اما کل قضیه یادم نیست. باز همون جریان ناتوانی حافظه است. امروز انگار حافظه ام رفته بود مرخصی. کلیات کارهایی که کردم رو یادمه اما نمی تونم جزئیاتش رو براتون بگم. امروز هم روزی بود برای خودش، روز مرخصی مغز.



۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه



سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست