۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه




همه آدمها دوست دارند زندگی کنند، همه آدمها سعی می کنند زندگی کنند. اما بعضی از این آدمها وسط زندگی کردنشون یادشون میره که دارند زندگی یه آدم دیگه رو داغون می کنند. نمی دونم یادشون میره، یا اصلا نمی فهمند یا شایدم فکر می کنند که دارند زندگی اون آدم بدبخت رو با این کارهاشون بهتر می کنند. یه وقتایی آدمهای غریبه سر راه زندگیمون قرار می گیرند و با کارهاشون مسیر زندگیمون رو به بیراهه می برند و یه جورایی زندگیمون رو داغون می کنند. خیلی سخته قبول این به همریختگی و آشفتگی... خیلی سخت می شه زندگی رو جمع و جور کرد اما وقتی مقصر یه آدم غریبه باشه، می شه ساخت، می شه کنار اومد، میشه متنفر بود تا همیشه از اون آدم غریبه، میشه... اما اگه اون کسی که میاد و زندگیت رو داغون میکنه یه آشنا باشه، یکی از گوشت و پوستت، یکی که با تمام وجود دوستش داشتی، دیگه نمیشه کنار اومد، دیگه نمیشه ساخت، واقعا نمیشه، نمی دونی از اون آدم متنفری! نمی فهمی می خوای باهاش چیکار کنی، نمی دونی با دل خودت چیکار کنی، مبهوت می شینی و زندگی داغون شده ات رو نگاه می کنی. دلم اونقدر شکسته که نمی تونم بندش بزنم، دلم اونقدر خورد شده که حتی نمی تونم تیکه هاش رو پیدا کنم. دلم از آشنا شکسته، از معتمدترین آدمهای زندگیم، از...




۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

روز بد




تا حالا پیش اومده یه روز همش بد بیارید؟ از زمین و آسمون بد واستون بباره؟ امروز برای من از همون روزها بود. از همون ساعت 5 صبح که با یه سردرد وحشتناک از خواب بیدار شدم تا ماشینی که همه گل و لای کوچه رو از سر تا پاهام پاشید، همش بدبیاری بود. تمام انرژی وجودم گرفته شده. بی حال نشستم پشت کامپیوتر و راستش منتظرم یه چیزی از آسمون بخوره تو سرم. چون امروز فقط همین رو کم داشتم. نمی دونم چرا اینجوری بود امروز. من بهت زده فقط خراب شدن کارهام رو نگاه می کردم. من عاشق بارونم اما امروز بارون همه برنامه هام رو به هم زد. خیلی بی حال و حوصله ام. به زور دارم خودم رو مجبور می کنم که یکم کار کنم، فردا باید پروژه تحویل بدم، البته اگه کامپیوتر نترکه. خیلی کار دارم و حتی حوصله نگاه کردن به صفحه کامپیوتر رو ندارم، خدا آخر و عاقبت من و پروژه ام رو تا فردا به خیر کنه...





۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه



من امروز با تمام وجودم عظمت یک معجزه رو حس کردم، من امروز بزرگی لطف خدا رو با چشمهام دیدم، من امروز دست گرم خداوند رو روی سرم حس کردم، من امروز آروم شدم. آروم آروم... خدای مهربون من، شکرت. به خاطر نگاه گرمت، به خاطر لطف بزرگت، به خاطر مهربونیت...






امروز یه امید بزرگ توی دلم خونه کرده، یه امید روشن، یه امید پر نور گرم... نمی دونم از کجا اومده این امید! از فال دیشب؟ از خوابی که دیشب دیدم؟ یا از دسکتاپ کامپیوتر اداره؟!!! نمی دونم... امیدم داره یه کوچولو یخ دلم رو آب می کنه، داره گرمم می کنه. خدایا به امید خودت





۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

شب یلدا



شب یلدا رسید، با همه خاطراتش. دوستای مهربون من امشب من رو تنها نگذاشتند. اومدن کنارم بودند و اخلاق من رو
صبورانه تحمل کردند. من اگه این دو تا فرشته مهربون رو نداشتم تا الان دق کرده بودم. کنار هم نشستیم و با هم غصه خوردیم، اونقدر که حتی یادمون رفت هندونه بخوریم. هندونه شب یلدامون دست نخورده موند. دوستای مهربون من هر کدوم واسه خودش اروم یه گوشه فال حافظ گرفت، نمی دونم حاجتشون رو خواجه داد یا نه. وقتی دو تا فرشته من خوابیدن یادم اومد که واسه خودم فال نگرفتم. اومدم نشستم پای کامپیوتر، مثل هر شب اما همه جا رو تاریک کردم و توی نور مانیتور واسه خودم فال گرفتم. به خواجه گفتم: خواجه من مدتهاست که نیومدم سراغت، این شب طولانی غمگین دلم رو شاد می کنی؟ چشمهام رو بستم و انگشتم رو لابه لای صفحه های دیوانش جا دادم. باز کردمش و صفحه رو چرخوندم سمت مانیتور که بتونم بخونم... شکه شدم، اشک همه صورتم رو پوشوند، ناخودآگاه بوسیدم دیوان رو اومدم اینجا که بنویسم، بنویسم حافظ هم می دونه من با چی آروم میشم...

" یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور..."





یلدا



امشب شب یلداست. یک آن پارسال از جلوی چشمهام نمی ره، یادته؟ امشب طولانی ترین شب ساله، امشب طولانی ترین غصه دنیا همراه منه، امشب بزرگترین دلتنگی دنیا همه وجودم رو گرفته، امشب بلندترین حسرت دنیا دلم رو خفه کرده، امشب اما گریه هام مثل هر شب این مدت تمومی نداره. امشب... کاش نمیومد امشب. دیگه طاقت ندارم. خاطره هات روشن تر از هر وقت دیگه از جلوی چشمهام می گذرند و من آه می کشم، از ته دلم آه می کشم...




۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

تو بگو



هر چی می گذره حالم بدتر می شه، دلتنگ تر می شم، کم طاقت تر می شم. می دونی چقدر حرف دارم که برات بزنم؟ می دونی چقدر چیز هست که باید نشونت بدم؟ یادته یه سوال بود که هر ساعت ازت می پرسیدم؟ یادته؟ به اندازه همه ساعات این دو هفته من سوالم رو نپرسیدم و جوابت رو نشنیدم، یادته جوابت چی بود؟ یادته تا از دهنم سوالم در میومد می گفتی سه تا؟ آخ، من با این همه سوال بی جواب چیکار کنم؟ من چیکار کنم با این همه تنهایی؟ من چیکار کنم؟ تو بگو.




یاد می گیرم...



نمی دونم چرا همه فکر می کنند که یکم که زمان بگذره حالم خوب می شه، یادم میره، عادت می کنم، عادی می شم، می شم همون آدم قبلی... واقعا چرا اینجوری فکر می کنند؟ مگه می شه جای یه زخم عمیق نمونه؟! مگه می شه چینی بند خورده بشه همون چینی سالم قبلی؟! مگه جای زخمهای جزام خوب می شه؟! مگه دل شکسته می شه همون دل سابق؟! مگه دل عاشق سرش کلاه می ره؟!

اگه در آینده من رو همون آدم قبلی دیدین مطمئن باشید که دارم براتون فیلم بازی می کنم، مطمئن باشید. چرا آدمها باید درد درونم رو بدونن؟ حالا هم اگه اینجوریم چون واقعا نمی تونم خودم رو جمع و جور کنم. شاید گذر زمان بهم نقش بازی کردن رو یاد بده. یاد بگیرم چجوری بهتون نشون ندم درونم چه خبره. مثل یه دختر زیبا رو که زخم جزام صورتش رو با شال روی سرش می پوشونه، اون زخم هست، با تمام عفونتها و دردهاش، اما شما نمی بینیدش، فقط چشمهای زیبارو شما رو محصور می کنه.
مگه می شه یادم بره مهربونیات رو؟ می گه می تونم حرفهات رو فراموش کنم؟ مگه می تونم نقشه هامون رو یادم بره؟ مگه می شه؟! نه نمی شه. من فقط یاد می گیرم که چجوری نشون ندم غصه هام رو، نشون ندم زخمم رو. یاد می گیرم با شالم تمام زخمم رو بپوشونم... یاد می گیرم، تا این درد من رو از پا در بیاره و اون عفونت تمام بدنم رو بگیره نقش بازی می کنم برای همتون...






الان دو هفته است که تقریبا همه وقتم پشت کامپیوتر می گذره و دیشب دیگه این پشت کامپیوتر نشینی به پشت کامپیوتر خوابیدن تبدیل شد. دیشب پای کامپیوتر نشسته بودم به یه چیزی گوش می دادم و به یه چیزی نگاه می کردم. نگاه می کردم به یه امید ... نماز صبحم رو خوندم و باز نشستم پای کامپیوتر. نگاهت کردم و نمی دونم کی خوابم برد، وقتی بیدار شدم که صدای رفتنت رو شنیدم. فکر می کنم ساعت حدودای 8 صبح بود. از اون موقع باز هم نشستم پای کامپیوتر، اما فقط گوش می دم، گوش می دم به نوای تلخ زندگیم...



۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه



هر شب به این امید می خوابم که فردا معجزه ای بشه، یه اتفاقی بیافته، صبح آسمون یه رنگ دیگه ای باشه، اما...
صبح آسمون همون رنگیه که قبلا بود، حتی تیره تر، هیچ معجزه ای نیافتاده و من همون من دیروزم، خسته تر، رنجورتر، دلتنگ تر... ای خدا یه گوشه چشم هم برام کافیه...




۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

حروف اسمت



نه تنها تا گوشی تلفن رو دستم می گیرم شماره خونه ات یا موبایلت رو میگیرم و وسط شماره گیری به خودم میام، قطع می کنم و یکم اشک می ریزم، حواسم رو جمع می کنم و این بار شماره رو درست می گیرم بلکه به جای اسم دوستهام اسم تو رو صدا می کنم. تا حالا اونها متوجه نشدن اما من خودم می فهمم که تا حرف میم رو می گیم دنبالش بقیه حروف اسمت میاد روی زبونم...
خدایا من با این دل داغون و این حالم چه کنم؟ خدایا من که از هیچ کسی جز تو کمک نخواستم و نمی خوام چرا کمکم نمی کنی؟ خدایا دل من به لطف تو گرم بود، چرا پس تمام وجودم یخ کرده؟ خدایا من که امیدم همیشه به تو بوده، چرا امیدم نا امید شده؟ خدایا محتاجتم، دریاب منو...







تنها یک جواب کوتاه... همین هم کافیه برای چشمهای منتظر من.



۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه



دلم خیلی گرفته، خیلی. خدایا، من اعتراف می کنم. اعتراف می کنم که بنده خوبی نیستم واست. اعتراف می کنم از همه امتحان هات سرشکسته بیرون اومدم. خدایا می خواستی بشکنیم، شکستیم. خدایا می خواستی بهم بفهمونی آدم خوبی نیستم، می خواستی بهم بفهمونی دوست داشتنی نیستم، می خواستی بهم بفهمونی ضعیفم، ذلیلم... خدایا به بزرگیت قسم، فهمیدم. خدایا من خیلی بنده بدی ام. خدایا قبول دارم. من از پس آسون ترین امتحان هات هم بر نمی یام. چه برسه به این امتحانهای سخت. خدایا کم آوردم، به خداوندی خودت کم آوردم. بسه دیگه. نمی کشم، نمی تونم. من قبول دارم. هیچی نیستم. هیچی... خدایا بسه، من دیگه طاقت ندارم...




عید...




فردا عیده، عید غدیر. می گن این عید مال سید هاست. سید... سید... دیگه مهم نیست که عید باشه یا نباشه. دیگه نمی تونم این عید رو به کسی تبریک بگم، دیگه سیدی نیست که ازش عیدی بگیرم. دیگه سیدی نیست که بهش بگم... ای خدا، چرا این خوشی های کوچیکم رو ازم گرفتی؟!!!



۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه



در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
...



۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

تنهایی



می دونی تنهایی چیه؟ می فهمی تنها بودن چقدر سخته؟ می تونی بفهمی وقتی کسی نباشه که تو تنهاییت رو باهاش قسمت کنی چه درد بزرگیه؟ می تونی بفهمی؟!!! من فکر نمی کنم بتونی بفهمی... وقتی حتی کسی نیست که سرت رو راحت بذاری روی شونه هاشو اشک بریزی، می دونی چقدر سخته؟ می دونی تو تنهایی گریه کردن و زانوهات رو بغل کردن چه حالی داره؟ می دونی؟... نه فکر نمی کنم بدونی، چون می خوای منطقی باشی، چون می خوای زندگی کنی، خودت زندگی کنی و با این کارت فکر می کنی می خوای منم زندگی کنم. البته اگه زنده بمونم. اگه روحم زنده بمونه، اگه چیزی بمونه غیر از پوست و استخون. اگه زندگیی بمونه...


جای خالی



امروز جات خیلی خالی بود، می دونم اگه بودی باز حال و روزم خراب می شد. اما ... اما حالا هم که نبودی دیدن جای خالیت گریه ام رو در می اورد. حالا که نبودی دیگه دلم شکلات نمی خو است، اون شکلاتها با دعوای تو مزه داشت، دیگه دلم هیچی نخواست، حتی یک لیوان آب. حالم اصلا خوب نیست، نبودنت فاجعه است... چجوری تحمل کنم؟!!!



۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه



یک هفته از اون روز شوم گذشت و چه سخت گذشت، نمی تونم بگم گذشت، باید بگم گذروندمش. با هر روزش انگار یک تار موی سرم سفید شد و یه چروک پای چشمم اضافه شد. چه شب و روزهایی گذروندم. چقدر جون سختم...


یاد



بعد از چند روز به اصرار دوستان از خونه اومدم بیرون، اما نمی دونم چرا تا پام رو از خونه گذاشتم بیرون همه چیز تورو یادم آورد. انگار زمین و آسمون و در و همسایه دست به دست هم داده بودن تا یادم بیارن که تو نیستی. از در خونه تا زدم بیرون یه برگه تبلیغات پوشاک ایکات دم در خونه افتاده بود. ایکات... یادش بخیر. کمی که رفتم جلو همسایه وسط کوچه صدای موسیقیش رو زیاد کرده بود می دونی کدوم آهنگ؟ همون آهنگی که هفته پیش برام گذاشتی گفتی این مال توئه، یادته؟... سوار ماشین شدم که برم میدون فاطمی، خانومه بغل دستیم اسم شوهرش رو صدا کرد، دلم ریخت پایین، ای خدا آخه این آقاهه هم باید هم اسمش باشه؟... پیاده شدم رفتم سوار یه ماشین دیگه شدم که برسم به دوستام، آقاهه یه آهنگ دیگه گذاشته بود که تو خیلی دوستش داشتی، این دیگه ضربه آخر بود، اشکهام رو دیگه نمی تونستم نگه دارم.


۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

خواب



چند شبه یه خواب می بینم و اونقدر می ترسم که وسطش از خواب می پرم و نمی فهمم تهش چی می شه. وقتی بیدار می شم تمام تنم می لرزه و صدای قلبم رو توی گوشم می شنوم. دست و پاهام کرخت شده و می ترسم حتی از سر جام پاشم، شنیدن این صدا کمی آرومم می کنه ( باز آی که تا به خود نیازم بینی...) و به امید ندیدن کابوس یا شایدم به امید دیدن ته خوشایند خواب می خوابم.
خواب می بینم که توی یه بیابون برهوتم و هیچ کس نیست، حسم توی خواب اینه که هیچ کی روی زمین نیست و من تنهام، تنها و سرگردون، یه صدایی از پشت سرم میاد، برمی گردم می بینم تویی. نگاهم نمی کنی، من هم روی نگاه کردن به چشمهات رو ندارم، هیچ حرفی نمی زنی، ایستادی و به یه جایی خیره شدی، یکدفعه شروع می کنی به حرکت کردن، میری به همون سمتی که نگاه می کنی، می ترسم، تنها کسی که روی زمین پیش منه داره میره از پیشم، دلم از ترس آشوب می شه، می خوام صدات کنم، اما صدام در نمیاد، هر چی سعی می کنم هیچ صدایی از گلوم در نمیاد و تو دور می شی و من ازترس دارم میمیرم. یک آن فریاد می زنم اسمت رو، اما با صدای خودم که دارم فریاد می زنم از خواب بیدار می شم، وقتی بیدار می شم و هوشیار هنوز دارم اسمت رو زمزمه می کنم، نمی فهمم بالاخره صدام رو شنیدی یا نه، اصلا نگاهم کردی یا نه، اما می ترسم، به شدت می ترسم.
کلیات خواب هر شب یه چیزه، صحنه هاش عوض می شه، شکل بیابونه تغییر می کنه، امشب هم باز میای تو خوابم، می دونم. امشب می خوام بیدار نشم و ته خوابم رو ببینم، امشب اگه خواستی هم بری برو، فقط وقتی صدات کردم یک بار نگاهم کن، فقط یه نگاه کوتاه، با همون یک نگاه کوتاه این دل سرگردون آروم می گیره. می دونم. فقط یک نگاه کوتاه...




انگار آتشی و مرا سر کشیده ای...



این چه آتشیه که همه وجودم رو فرا گرفته؟ همه وجودم و از همه بیشتر دلم رو. می سوزه، واقعا می سوزه. سوختنش رو حس می کنم. وقتی چوب رو آتیش می زنی، وقتی آتیش خوب درگیر میشه، چوبها یه صداهایی میدن، ترق و توروق می کنند. باور کن صدای ترق و توروق دلم رو می شنوم. به وضوح می شنوم. آتشی که به جانم انداختی درگیر شده. داره اعماق دلم رو می سوزونه. کاش بودی و میدیدی سوختنم رو. شاید لذت می بردی از اینکه ببینی با دل من چه کردی، محبتت چه جور دلم رو اهلی خودش کرده. نمی دونم هیچ وقت کتاب شازده کوچولویی که بهت هدیه دادم رو خوندی، اگه خونده باشیش می فهمی که اهلی کردن یعنی چی. اهلیم کردی، همونطور که گل شازده کوچولو رو. حالا هم یه دشت پر از گل من رو راضی نمی کنه، چون اونا هیچکدوم گل خودم نیستند، من گل خودم رو می خوام، همونی که منو اهلی کرد. من همون گل رو می خوام. چیکار کنم؟ هیچ گل دیگه ای توی دنیا نیست که من رو اهلی کرد باشه جز اون. پس فقط اون گل منه، من کجا برم؟...






یه جورایی مطمئنم که اینجا رو نمی خونی، اینجور حس می کنم
چون تو می خوای من رو فراموش کنی، چون تو می خوای من نباشم، چون تو می خوای یادت بره که من کی بودم، اما من نمی خوام، من می خوام لحظه لحظه با هم بودنمون یادم بمونه، من تمامی خاطراتت رو هم با ولع می خوام....

کاش...





خدایا... خدای بزرگ بزرگ بزرگ... خدای مهربون... خدایا... خدایا... خدایا...
فراموشم نکن، رهام نکن، بی کس ترین آدم روی زمینم، خدایا تنهام نذار. خدایا...





وقتی نوشته های این چند روزم رو می خونم می بینم که فقط دارم زار می زنم. زار می زنم و زار می زنم. آره زار می زنم، چرا نزنم؟! از دستت دادم، تموم شد، همه آرزوهام تموم شد، همه امیدهام قطع شد، همه داستانهای قشنگی که واسه زندگیمون داشتیم پاک شدند، همه رویاها به کابوس تبدیل شد، همه چیز تموم شد. واقعا تموم شد؟!!!... باورم نمی شه. چطور زار نزنم! چطور آروم باشم! نمی شه، نمی تونم.



ای دوست...



این چند روز فقط و فقط یه موسیقی آرومم می کنه، گوش میدمش. بارها و بارها. حتی شبها هم که می خوابم می زارمش با صدای ملایم پخش بشه تا صبح. می دونی که شبها یه وقتایی می ترسم. اون وقتها تو بودی و هر وقت شب بود بهت زنگ می زدم و آرومم می کردی و بعد خودت می گفتی بزار یه صدایی توی خونه بیاد که نترسی. اما حالا دیگه نیستی. این واقعیت زندگی تلخ منه. نیستی، همین... دیگه نیستی. من اما شبها هنوز می ترسم، بیشتر از قبل، خیلی بیشتر از قبل. میزارم این آهنگ تا صبح پخش بشه :

" ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هر که دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
...
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
...
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
...
هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بیرحم تو بیزار تر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
...
بر من در وصل بسته می دارد دوست
دل را به عنی شکسته می دارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته می دارد دوست
...
خود ممکن آن نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه می دارم دل
...
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است
...
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آن چه از غم هجران تو بر جان من است
...
ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
...
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم"

و باز تکرار می شه، همه چیز از اول..." ای دوست قبولم..."




دیدمت، سرد تر و بیروح تر از صدات. سعی می کردی عادی باشی و نشون بدی که هیچ اتفاقی نیافتاده. اما من نتونستم، نتونستم هیچ جا جلوی اشکهام رو بگیرم، نتونستم عادی باشم. نمی تونم عادی باشم. اصلا چرا باید عادی باشم؟ واسه تو نمی دونم اما واسه من بدترین اتفاق زندگیم افتاده. من همه چیزم رو از دست دادم. من تنها شدم، تنهای تنها... من نمی خوام عادی باشم، می خوام همینجوری غیرعادی باشم، می خوام اونقدر اشک بریزم که چشمهام هم نشون بدن که چقدر از نبودنت ناراحتند. اصلا چه من بخوام چه نخوام چشمهام اشک می ریزند، چون دیگه چشمهای تورو نمی بینند. چون دیگه تو نیستی که نگاهشون کنی. برای چی باید عادی باشم؟ نه من دیگه آدم بشو نیستم.



۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

جای زخم



خودت اومدی، کم کم سر خوردی توی زندگیم و آروم آروم خزیدی زیر پوستم. اوایل همصحبتم بودی، کم کم همدلم شدی و آروم آروم همراز و محرمم شدی. کم کم گم شدم، خودم رو گم کردم، من نبودم، تو بودی، همه جا تو بودی، تو هستی، جاری... تو همه لحظه های زندگیم، همه جای زندگیم. مغرورانه و از دماغ فیل افتاده! اومدی و شدی آروم جونم، شدی محرم دلم، شدی امید آینده ام، شدی تصویر آرزوهام... زندگیم چه خوش بود باهات و نفهمیده بودم، زندگی چقدر قشنگ بود با تو و من ندیدم، چقدر...

حالا رفتی، کم کم نرفتی، آروم آروم خودت رو از زیر پوستم نکشیدی بیرون، پریدی، مثل زخمی که خنجر می زنه، مجروحم کردی و رفتی. حالا من موندم و یه روح پاره پاره... یه بدن مجروح، یه کمر شکسته، یه امید نا امید شده. کاش هر جا میری آروم باشی، کاش هر جا که میری زندگی کنی، یه زندگی خوب...
من می مونم اینجا با جای زخم پر کشیدنت. راضیم به همین جای زخم. خدایا راضیم...



۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه



امروز اولین روز بی تو. چقدر سخته. صبح دلم نمی خواست چشمهام رو باز کنم چون دیگه نمی تونستم بهت بگم که بیدارم و جواب بشنوم که منم همین الان بیدار شدم... خدایا من چجوری تحمل کنم؟!! اصلا می تونم تحمل کنم؟ انگار همه دنیا متوقف شده و این منم که با یه غصه بزرگ رها شدم. انگار زمان هم نمی گذره.

آخه چرا اینجوری شد؟ خدایا کم به درگاهت ناله کردم؟ خدایا من که به جز تو کسی رو نداشتم، چرا این بلا رو سرم آوردی؟ خدایا نمی تونم تحمل کنم، از طاقت من خارجه. ذره ذره دارم تحلیل می رم. خودم می فهمم که چه بلایی داره سرم میاد. خدایا چی بگم بهت؟ چی بخوام ازت؟ خدایا تو که قادر مطلقی، تو که رحیم مطلقی، تو که لطیف مطلقی... خدایا خودت کمکم کن. من بدجور شکستم، خدایا بدجور داغون شدم، خدایا خودت می دونی حقم نبود این بلا، چی بگم خدایا، چی بگم...

ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی
در ظلمت شب صبح نماینده تویی

کار من بیچاره قوی بسته شده
بگشای خدایا که گشاینده تویی



۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

صدای تو



بالاخره امروز باهات حرف زدم، بالاخره امروز صدات رو شنیدم، هرچند سرد، هرچند خسته، هرچند بی روح... اما صدای تو بود، صدای تویی که هر لحظه ام رو نورانی می کرد، صدای تویی که لالایی هر شبم بود، صدای تویی که شروع هر روزم بود، صدای تویی که آهنگ زندگیم بود... چیزی در صدای تو کم بود. عشق؟ نه، بود عشق بود... هر چه که سعی می کردی پنهانش کنی اما من میدیدمش حسش می کردم... نفهمیدم اون چیزی که در صدای تو کم بود چی بود اما هر چی بود بد جور صدات رو سرد کرده بود... انگار دلم رو چنگ می زد صدات. با اینکه صدات آرومم می کرد اما حرفهات دلم رو آشوب می کرد. ولی من باز بی اعتنا به سردی صدات درد دل هام رو کردم... اشکهام رو ریختم. مثل همیشه گفتم تا برای آخرین بار صدات بشه آروم جونم... صدات بشه لالایی این شبم... صدات بشه روح بدن بی روحم. اما دیگه قرار نیست صدات رو به عنوان نزدیک ترین کسم بشنوم... قراره صدات بشه صدای همکارم. سلام و خداحافظی خشک و جدی... اما ته ته صدات رو نمی تونی ازم بگیری. من به همون صدات راضیم...



سکوت تو...



و باز شعرها تکرار می شوند و دلم رو می لرزونند... از ذهنم دور شید، بزارید لحظه ای آروم بگیرم، بزارید فکر نکنم، دارم می سوزم و هیچ چیز سردم نمی کنه، هیچ چیز آرومم نمی کنه، هیچ چیز... جز صدای تو

"چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
"


خاکستر



از جمعه این شعر توی گوشم تکرار می شه و بدجور توی دلم رو خالی می کنه... دلم رو می لرزونه... آتیشم می زنه... اشکم رو در میاره... می ترسم وقتی توی ذهنم مرورش می کنم... سعی می کنم که نخونمش اما نمیشه باز تکرار میشه... هی تکرار میشه و هر بار من بیشتر می لرزم.

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
...
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی

...
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “


در جانم دیگر جنگلی نیست، خاکستر محض...




۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

نمی تونی... نمی تونم...



کاش اینجا رو بخونی، کاش نخونی.... نمی دونم... کاش این آتیشی که به تمام وجود من افتاده یه جور سرد شه. کاش آروم بگیرم. کاش بتونم تحمل کنم. کاش بتونم بدیی که عزیز ترین کسانم در حقم کردند رو تاب بیارم. کاش بتونم فراموش کنم اون بعدازظهر شوم چه جور گذشت، کاش بتونی اون همه تحقیر و توهین رو فراموش کنی، کاش بتونم باور کنم که همه این مدت اطرافیانم رو نشناخته بودم، کاش روزها بگذرند و زمان رفتن از دنیا برسه، کاش بتونم تحمل کنم، کاش بتونم دنیای بدون تو رو تحمل کنم...اما می دونم نمی تونم، نمی تونم بدون تو تحمل کنم همونطور که تو نمی تونی رفتار توهین آمیز اطرافیان من رو فراموش کنی... نمی تونی... نمی تونم...