۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه




همه آدمها دوست دارند زندگی کنند، همه آدمها سعی می کنند زندگی کنند. اما بعضی از این آدمها وسط زندگی کردنشون یادشون میره که دارند زندگی یه آدم دیگه رو داغون می کنند. نمی دونم یادشون میره، یا اصلا نمی فهمند یا شایدم فکر می کنند که دارند زندگی اون آدم بدبخت رو با این کارهاشون بهتر می کنند. یه وقتایی آدمهای غریبه سر راه زندگیمون قرار می گیرند و با کارهاشون مسیر زندگیمون رو به بیراهه می برند و یه جورایی زندگیمون رو داغون می کنند. خیلی سخته قبول این به همریختگی و آشفتگی... خیلی سخت می شه زندگی رو جمع و جور کرد اما وقتی مقصر یه آدم غریبه باشه، می شه ساخت، می شه کنار اومد، میشه متنفر بود تا همیشه از اون آدم غریبه، میشه... اما اگه اون کسی که میاد و زندگیت رو داغون میکنه یه آشنا باشه، یکی از گوشت و پوستت، یکی که با تمام وجود دوستش داشتی، دیگه نمیشه کنار اومد، دیگه نمیشه ساخت، واقعا نمیشه، نمی دونی از اون آدم متنفری! نمی فهمی می خوای باهاش چیکار کنی، نمی دونی با دل خودت چیکار کنی، مبهوت می شینی و زندگی داغون شده ات رو نگاه می کنی. دلم اونقدر شکسته که نمی تونم بندش بزنم، دلم اونقدر خورد شده که حتی نمی تونم تیکه هاش رو پیدا کنم. دلم از آشنا شکسته، از معتمدترین آدمهای زندگیم، از...




۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

روز بد




تا حالا پیش اومده یه روز همش بد بیارید؟ از زمین و آسمون بد واستون بباره؟ امروز برای من از همون روزها بود. از همون ساعت 5 صبح که با یه سردرد وحشتناک از خواب بیدار شدم تا ماشینی که همه گل و لای کوچه رو از سر تا پاهام پاشید، همش بدبیاری بود. تمام انرژی وجودم گرفته شده. بی حال نشستم پشت کامپیوتر و راستش منتظرم یه چیزی از آسمون بخوره تو سرم. چون امروز فقط همین رو کم داشتم. نمی دونم چرا اینجوری بود امروز. من بهت زده فقط خراب شدن کارهام رو نگاه می کردم. من عاشق بارونم اما امروز بارون همه برنامه هام رو به هم زد. خیلی بی حال و حوصله ام. به زور دارم خودم رو مجبور می کنم که یکم کار کنم، فردا باید پروژه تحویل بدم، البته اگه کامپیوتر نترکه. خیلی کار دارم و حتی حوصله نگاه کردن به صفحه کامپیوتر رو ندارم، خدا آخر و عاقبت من و پروژه ام رو تا فردا به خیر کنه...





۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه



من امروز با تمام وجودم عظمت یک معجزه رو حس کردم، من امروز بزرگی لطف خدا رو با چشمهام دیدم، من امروز دست گرم خداوند رو روی سرم حس کردم، من امروز آروم شدم. آروم آروم... خدای مهربون من، شکرت. به خاطر نگاه گرمت، به خاطر لطف بزرگت، به خاطر مهربونیت...






امروز یه امید بزرگ توی دلم خونه کرده، یه امید روشن، یه امید پر نور گرم... نمی دونم از کجا اومده این امید! از فال دیشب؟ از خوابی که دیشب دیدم؟ یا از دسکتاپ کامپیوتر اداره؟!!! نمی دونم... امیدم داره یه کوچولو یخ دلم رو آب می کنه، داره گرمم می کنه. خدایا به امید خودت





۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

شب یلدا



شب یلدا رسید، با همه خاطراتش. دوستای مهربون من امشب من رو تنها نگذاشتند. اومدن کنارم بودند و اخلاق من رو
صبورانه تحمل کردند. من اگه این دو تا فرشته مهربون رو نداشتم تا الان دق کرده بودم. کنار هم نشستیم و با هم غصه خوردیم، اونقدر که حتی یادمون رفت هندونه بخوریم. هندونه شب یلدامون دست نخورده موند. دوستای مهربون من هر کدوم واسه خودش اروم یه گوشه فال حافظ گرفت، نمی دونم حاجتشون رو خواجه داد یا نه. وقتی دو تا فرشته من خوابیدن یادم اومد که واسه خودم فال نگرفتم. اومدم نشستم پای کامپیوتر، مثل هر شب اما همه جا رو تاریک کردم و توی نور مانیتور واسه خودم فال گرفتم. به خواجه گفتم: خواجه من مدتهاست که نیومدم سراغت، این شب طولانی غمگین دلم رو شاد می کنی؟ چشمهام رو بستم و انگشتم رو لابه لای صفحه های دیوانش جا دادم. باز کردمش و صفحه رو چرخوندم سمت مانیتور که بتونم بخونم... شکه شدم، اشک همه صورتم رو پوشوند، ناخودآگاه بوسیدم دیوان رو اومدم اینجا که بنویسم، بنویسم حافظ هم می دونه من با چی آروم میشم...

" یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور..."





یلدا



امشب شب یلداست. یک آن پارسال از جلوی چشمهام نمی ره، یادته؟ امشب طولانی ترین شب ساله، امشب طولانی ترین غصه دنیا همراه منه، امشب بزرگترین دلتنگی دنیا همه وجودم رو گرفته، امشب بلندترین حسرت دنیا دلم رو خفه کرده، امشب اما گریه هام مثل هر شب این مدت تمومی نداره. امشب... کاش نمیومد امشب. دیگه طاقت ندارم. خاطره هات روشن تر از هر وقت دیگه از جلوی چشمهام می گذرند و من آه می کشم، از ته دلم آه می کشم...




۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

تو بگو



هر چی می گذره حالم بدتر می شه، دلتنگ تر می شم، کم طاقت تر می شم. می دونی چقدر حرف دارم که برات بزنم؟ می دونی چقدر چیز هست که باید نشونت بدم؟ یادته یه سوال بود که هر ساعت ازت می پرسیدم؟ یادته؟ به اندازه همه ساعات این دو هفته من سوالم رو نپرسیدم و جوابت رو نشنیدم، یادته جوابت چی بود؟ یادته تا از دهنم سوالم در میومد می گفتی سه تا؟ آخ، من با این همه سوال بی جواب چیکار کنم؟ من چیکار کنم با این همه تنهایی؟ من چیکار کنم؟ تو بگو.




یاد می گیرم...



نمی دونم چرا همه فکر می کنند که یکم که زمان بگذره حالم خوب می شه، یادم میره، عادت می کنم، عادی می شم، می شم همون آدم قبلی... واقعا چرا اینجوری فکر می کنند؟ مگه می شه جای یه زخم عمیق نمونه؟! مگه می شه چینی بند خورده بشه همون چینی سالم قبلی؟! مگه جای زخمهای جزام خوب می شه؟! مگه دل شکسته می شه همون دل سابق؟! مگه دل عاشق سرش کلاه می ره؟!

اگه در آینده من رو همون آدم قبلی دیدین مطمئن باشید که دارم براتون فیلم بازی می کنم، مطمئن باشید. چرا آدمها باید درد درونم رو بدونن؟ حالا هم اگه اینجوریم چون واقعا نمی تونم خودم رو جمع و جور کنم. شاید گذر زمان بهم نقش بازی کردن رو یاد بده. یاد بگیرم چجوری بهتون نشون ندم درونم چه خبره. مثل یه دختر زیبا رو که زخم جزام صورتش رو با شال روی سرش می پوشونه، اون زخم هست، با تمام عفونتها و دردهاش، اما شما نمی بینیدش، فقط چشمهای زیبارو شما رو محصور می کنه.
مگه می شه یادم بره مهربونیات رو؟ می گه می تونم حرفهات رو فراموش کنم؟ مگه می تونم نقشه هامون رو یادم بره؟ مگه می شه؟! نه نمی شه. من فقط یاد می گیرم که چجوری نشون ندم غصه هام رو، نشون ندم زخمم رو. یاد می گیرم با شالم تمام زخمم رو بپوشونم... یاد می گیرم، تا این درد من رو از پا در بیاره و اون عفونت تمام بدنم رو بگیره نقش بازی می کنم برای همتون...






الان دو هفته است که تقریبا همه وقتم پشت کامپیوتر می گذره و دیشب دیگه این پشت کامپیوتر نشینی به پشت کامپیوتر خوابیدن تبدیل شد. دیشب پای کامپیوتر نشسته بودم به یه چیزی گوش می دادم و به یه چیزی نگاه می کردم. نگاه می کردم به یه امید ... نماز صبحم رو خوندم و باز نشستم پای کامپیوتر. نگاهت کردم و نمی دونم کی خوابم برد، وقتی بیدار شدم که صدای رفتنت رو شنیدم. فکر می کنم ساعت حدودای 8 صبح بود. از اون موقع باز هم نشستم پای کامپیوتر، اما فقط گوش می دم، گوش می دم به نوای تلخ زندگیم...



۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه



هر شب به این امید می خوابم که فردا معجزه ای بشه، یه اتفاقی بیافته، صبح آسمون یه رنگ دیگه ای باشه، اما...
صبح آسمون همون رنگیه که قبلا بود، حتی تیره تر، هیچ معجزه ای نیافتاده و من همون من دیروزم، خسته تر، رنجورتر، دلتنگ تر... ای خدا یه گوشه چشم هم برام کافیه...