۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

یاد می گیرم...



نمی دونم چرا همه فکر می کنند که یکم که زمان بگذره حالم خوب می شه، یادم میره، عادت می کنم، عادی می شم، می شم همون آدم قبلی... واقعا چرا اینجوری فکر می کنند؟ مگه می شه جای یه زخم عمیق نمونه؟! مگه می شه چینی بند خورده بشه همون چینی سالم قبلی؟! مگه جای زخمهای جزام خوب می شه؟! مگه دل شکسته می شه همون دل سابق؟! مگه دل عاشق سرش کلاه می ره؟!

اگه در آینده من رو همون آدم قبلی دیدین مطمئن باشید که دارم براتون فیلم بازی می کنم، مطمئن باشید. چرا آدمها باید درد درونم رو بدونن؟ حالا هم اگه اینجوریم چون واقعا نمی تونم خودم رو جمع و جور کنم. شاید گذر زمان بهم نقش بازی کردن رو یاد بده. یاد بگیرم چجوری بهتون نشون ندم درونم چه خبره. مثل یه دختر زیبا رو که زخم جزام صورتش رو با شال روی سرش می پوشونه، اون زخم هست، با تمام عفونتها و دردهاش، اما شما نمی بینیدش، فقط چشمهای زیبارو شما رو محصور می کنه.
مگه می شه یادم بره مهربونیات رو؟ می گه می تونم حرفهات رو فراموش کنم؟ مگه می تونم نقشه هامون رو یادم بره؟ مگه می شه؟! نه نمی شه. من فقط یاد می گیرم که چجوری نشون ندم غصه هام رو، نشون ندم زخمم رو. یاد می گیرم با شالم تمام زخمم رو بپوشونم... یاد می گیرم، تا این درد من رو از پا در بیاره و اون عفونت تمام بدنم رو بگیره نقش بازی می کنم برای همتون...



هیچ نظری موجود نیست: