۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

شب یلدا



شب یلدا رسید، با همه خاطراتش. دوستای مهربون من امشب من رو تنها نگذاشتند. اومدن کنارم بودند و اخلاق من رو
صبورانه تحمل کردند. من اگه این دو تا فرشته مهربون رو نداشتم تا الان دق کرده بودم. کنار هم نشستیم و با هم غصه خوردیم، اونقدر که حتی یادمون رفت هندونه بخوریم. هندونه شب یلدامون دست نخورده موند. دوستای مهربون من هر کدوم واسه خودش اروم یه گوشه فال حافظ گرفت، نمی دونم حاجتشون رو خواجه داد یا نه. وقتی دو تا فرشته من خوابیدن یادم اومد که واسه خودم فال نگرفتم. اومدم نشستم پای کامپیوتر، مثل هر شب اما همه جا رو تاریک کردم و توی نور مانیتور واسه خودم فال گرفتم. به خواجه گفتم: خواجه من مدتهاست که نیومدم سراغت، این شب طولانی غمگین دلم رو شاد می کنی؟ چشمهام رو بستم و انگشتم رو لابه لای صفحه های دیوانش جا دادم. باز کردمش و صفحه رو چرخوندم سمت مانیتور که بتونم بخونم... شکه شدم، اشک همه صورتم رو پوشوند، ناخودآگاه بوسیدم دیوان رو اومدم اینجا که بنویسم، بنویسم حافظ هم می دونه من با چی آروم میشم...

" یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور..."





هیچ نظری موجود نیست: