۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

هستم



روزهاست که به اینجا سر نزدم. سر نزدنم واسه این نبود که حرفی برای گفتن نداشتم، نه، واسه این بود که اونقدر وقت نداشتم که با خیال راحت بشینم پای کامپیوتر و از دلمشغولی هام بنویسم. به قول دوستان شده بودم مامان بزرگ امیرجمالی توی زیزیگولو یا شایدم زبل خان. آخه همش اینور واونور بودم. برادر من اونور آبها زندگی می کنه. سالی یک بار به مدت سه هفته یه سری اینور آب میزنه و وقتی میاد کل زندگی خانواده به هم میریزه. توی این سه هفته همه برنامه ها میشه برنامه های برادرم. خلاصه که وقت نشد بیام اینجا. یه جورایی دارم غیبتم رو موجه می کنم.
این روزها اتفاقاتی افتاد که دلم میخواست اینجا بنویسم اما الان دیگه از وقتش گذشته. فعلا اومدم بگم که هستم و خوبم.



۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

داستان

روزی که برای اولین بار رفتم محل کار جدید، یه برگه که به دیوار زده شده بود، توجهم رو به خودش جلب کرد. یه چند خطی روش نوشته شده بود، بدون هیچ تزیین و حاشیه ای. یه پرینت ساده از یه متن کوتاه. شروع کردم به خوندنش. اولش یکم برام گنگ بود اما وقتی جلو رفتم از خوندن متن لذت بردم و وقتی اسم نویسنده اش رو ته نوشته دیدم واقعا به فکر فرو رفتم. از اون روز تا الان بارها اون نوشته رو خوندم. به فکر کسی که این نوشته، یا بهتر بگم داستان کوتاه رو تو محل کار جلو چشم همه گذاشته، آفرین گفتم. تو محل کاری که اصل، کار گروهیه. اینجا براتون داستان رو میذارم تا شما هم بخونید. ارزش خوندن داره و حتی ارزش فکر کردن.

"There are four people named Everybody, Somebody, Anybody and Nobody. There was an important job to be done and Everybody was sure Somebody would do it. Anybody could have done it, but Nobody did it. Somebody got angry about that, because it was Everybody's job. Everybody thought Anybody could do it but Nobody realized that Everybody wouldn't do it. It ended up that Everybody blamed Somebody when Nobody did what Anybody could have done! "

"این داستانی است در مورد چهار نفر به نامهای همه، بعضی ها، هر کس، هیچ کس. کار مهمی باید انجام می شد و همه مطمئن بودند که بالاخره بعضی ها آن را انجام می دهند. در حقیقت هر کس می توانست آن را انجام دهد، ولی هیچ کس چنین نکرد. بعضی ها از این موضوع عصبانی شدند زیرا این وظیفه همه بود. همه فکر می کردند هر کس می تواند آن را انجام دهد ولی هیچ کس تشخیص نداد که همه آن را انجام نخواهند داد.
این داستان این طور خاتمه یافت که همه بخاطر اینکه هیچ کس کاری را که هر کس می توانست انجام دهد، انجام نداده بود، بعضی ها را مقصر دانستند!"

( لویی پاستور)

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

He's Just...




چند شب پیش یه فیلم دیدم به اسم "He's just not that into you" . دیدنش رو به خانومها واقعا توصیه می کنم. داستانش راجع به زنها و مردهاییه که با هم زندگی می کنند یا سعی می کنند با هم زندگی کنند، ازدواج کردند یا دوست دارند که با هم ازدواج کنند، خلاصه مشکلاتی دارند و اصل مشکلات از اینجا سر چشمه میگیره که دنیای مردها با زنها فرق میکنه. یعنی برداشتشون از حرفهای هم فرق می کنه. زنها همیشه حرفهای مردها را رومانتیک و عاشقانه معنی میکنند در حالی که مردها اصلا یه همچین منظوری ندارند و در بعضی موارد حتی برعکس. تک تک این زوجها یه جورایی به هم ربط پیدا می کنند. اگه تونستید ببینیدش. فیلم قشنگیه. با اینکه یه جورایی طنزه اما آدم رو به فکر فرو می بره.




۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

نگاه کن



زندگی ظاهرا روال عادی خودش رو گرفته. همه مثل همیشه سر کارشون میرن. مهمونی میرن، سینما میرن، مسافرت میرن، می خوابن، بیدار میشن. همه چیز ظاهرا مثل قبل شده. دیگه مثل قبل تا همدیگه رو میبینیم، با اشتیاق نمی پرسیم " چه خبر؟" و از این چه خبر گفتن فقط و فقط دنبال یه سری خبر خاص بودیم. همه حرفها شده همون حرفهای قبل، کارهای قبل. ظاهرا همون روزمرگی قبل برگشته. اما... اما یه چیزی عوض شده. یه چیزی تو نگاه تک تک آدمها عوض شده. وقتی با دقت توی چشم آدمها نگاه می کنی، ته ته چشمشون، یه غم بزرگ هست، یه فریاد خفه شده، یه بغض نترکیده، یه حرف نگفته، یه بهت عظیم، یه غصه بزرگ. وقتی با دقت آدمها رو نگاه می کنی، می بینی که هیچ چیز مثل قبل نیست، چون نگاه آدمها مثل قبل نیست. همه عوض شدند. باورهاشون عوض شده، نگاهشون به زندگی عوض شده. عوض شدیم، هممون عوض شدیم فقط تظاهر می کنیم که همون آدمهای قبلی هستیم. اما نیستیم، با دقت به چشمهای خودت توی آینه نگاه کن... ته چشمت می بینی همه تغییراتت رو. نگاه کن.




۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

تولد



دیدن تولد هر چیزی لذت بخشه. یه حس خوبی به آدم میده دیدن لحظه تولد. انگار اثبات دوباره وجود زندگیه. با دیدن لحظه تولد، یکی کنار گوشت زمزمه می کنه که زندگی جاریه و هیچوقت توقف نمی کنه. هر چیزی یه لحظه تولد داره و این لحظه خیلی باشکوهه. اما لحظه تولد عشق باشکوهترین لحظه ایه که هر آدمی می تونه توی زندگیش ببینه. من تولد عشقت رو در نگاهت دیدم و شکوهش رو در چشمان شوهرت نظاره کردم. نمی تونم بگم که چقدر برات خوشحالم و از ته دل براتون آرزوی خوشبختی و آرامش می کنم. الان که دارم می نویسم برات، خیلی خیلی ازم دوری. دست در دست همراه زندگیت برای تداوم عشقت از این دیار کوچ کردی. می دونم با اون تلالو باشکوهی که تو چشمهاتون دیدم، حتما موفق و خوشبخت خواهید بود. بهترین آرزوها رو براتون دارم.



۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

امروز...



امروز به ایرانی بودن خودم افتخار کردم. از اینکه این همه هموطن با فرهنگ و فرهیخته دارم به خودم بالیدم و از اینکه اینقدر مردم کشورم متحد و یار هم هستند احساس غرور کردم. امروز من هم یک قطره از دریای خروشان مردمی بودم که برای یک هدف در سکوت کامل با هم همراه شده بودند. من هم دستهام رو به نشانه اعتراض بالا برده بودم و شانه به شانه هموطنانم با لبهایی بسته و چشمانی باز مسیر انقلاب تا آزادی رو طی کردم. بودند افرادی که در طول مسیر سعی می کردند سکوت مردم رو بشکونند اما حتی نتونستند یک آن این اتحاد و همبستگی رو خدشه دار کنند. من امروز هموطنانی رو دیدم که می شد بهشون تکیه کرد، می شد کنارشون با آرامش زندگی کرد، می شد برادر و خواهر نامیدشون. نه برادر و خواهر نامی، که برادر و خواهر واقعی. کسانی که وقتی کنارشون راه می رفتم بهشون افتخار می کردم.
امروز ایرانی رو دیدم که عاشقانه تک تک مردمش رو دوست دارم و از اینکه کنارشون زندگی می کنم راضیم. دیگه بداخلاقیهای روزانه راننده های تاکسی و مردم کوچه بازار ناراحتم نمی کنه. امروز فهمیدم که اگه لازم باشه این مردم پشت به پشت هم ایستاده اند و حامی همند. امروز فهمیدم که این مردم مهربون ترین مردم دنیان. دوستتون دارم. چه کاری از پیش ببریم چه نه، بهتون افتخار می کنم.




۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

زمستان است...



چه روزهایی داره می گذره، وقتی توی خیابون راه میرم و به قیافه مردم نگاه می کنم، همه یه غم گنده توی نگاهشون هست. همه سراشون پایینه و از ته دل آه می کشن. همه بهت زده اند. چه حالی هستیم هممون. هیچ کس باورش نمیشه. هیچ کس چیزهایی رو که به چشم می بینه و به گوش می شنوه باور نمی کنه. اما همه اینها اتفاق افتاده، درست جلوی چشممون.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
...
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
...
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دل مرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است




۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

دلم



گاهی دلم خیلی می گیره، اونقدر می گیره که فقط دلم می خواد تنها باشم و یه گوشه بشینم و با دلم خلوت کنم. نازشو بکشم، هی ازش بپرسم چرا اینقدر نازک شده، چرا اینقدر زود زود میگیره، چرا با هیچی نمی تونم سرش رو گرم کنم، چرا با هیچی نمی تونم گولش بزنم. براش موسیقی شاد میذارم باز بهونه می گیره و غمگینه، براش شعر میخونم، آروم گوش میده و اشک میریزه، آره واقعا یه روزهایی اشکهای دلم رو میبینم، ناله هاش رو می شنوم. خودم با همین چشمهام اشکهاش رو دیدم وقتی این شعر رو براش میخوندم.

خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی نمناک است
هر دم این بانگ برآرم بر دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است


۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

بارون



چه بارونی میومد امروز و چه هوایی بود. تمیز، لطیف، خنک. چقدر دلم می خواست اون موقعی که بارون میومد برم زیر بارون و راه برم، اما نمی شد. سر کار بودم. هی صدای بارون رو
از بیرون می شنیدم هی هوایی می شدم بزنم بیرون اما نمی شد، جلسه داشتیم و مجبور بودم بمونم. اما آخرش دلم طاقت نیاورد. پاشدم اومدم توی حیاط واسه خودم یه ربعی راه رفتم. قطره های بارون تمام صورتم رو خیس کرده بود. انگار آدم وقتی با بارون غسل داده میشه، به خدا نزدیک تره، احساس میکردم صدام رو راحت تر می شنوه.

بارون دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
فکر می کنم پیش منی
وقتی که بارون می باره

یه کم که گذشت به خودم اومدم دیدم دارم زیر بارون راه می رم، حرف می زنم و گریه می کنم. ناخودآگاه نگاهم افتاد به پنجره های طبقات بالا. نمی شد دید کسی منو داره نگاه می کنه یا نه. دعا کردم کسی من رو تو این حال ندیده باشه، چون قطعا به عقلم شک می کنه. دویدم توی اتاقم و وسایلم رو جمع کردم و رفتم سر جلسه اما دلم توی بارون موند. همونجا وسط حیاط.



۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

زبان نگاه



نشود فاش کسی آنچه میان من و تست
تا اشارات نظر نامه رسان من و تست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و تست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و تست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هر کجا نامه عشق است نشان من و تست

سایه ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و تست

.......ه.ا.سایه