۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

بارون



چه بارونی میومد امروز و چه هوایی بود. تمیز، لطیف، خنک. چقدر دلم می خواست اون موقعی که بارون میومد برم زیر بارون و راه برم، اما نمی شد. سر کار بودم. هی صدای بارون رو
از بیرون می شنیدم هی هوایی می شدم بزنم بیرون اما نمی شد، جلسه داشتیم و مجبور بودم بمونم. اما آخرش دلم طاقت نیاورد. پاشدم اومدم توی حیاط واسه خودم یه ربعی راه رفتم. قطره های بارون تمام صورتم رو خیس کرده بود. انگار آدم وقتی با بارون غسل داده میشه، به خدا نزدیک تره، احساس میکردم صدام رو راحت تر می شنوه.

بارون دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
فکر می کنم پیش منی
وقتی که بارون می باره

یه کم که گذشت به خودم اومدم دیدم دارم زیر بارون راه می رم، حرف می زنم و گریه می کنم. ناخودآگاه نگاهم افتاد به پنجره های طبقات بالا. نمی شد دید کسی منو داره نگاه می کنه یا نه. دعا کردم کسی من رو تو این حال ندیده باشه، چون قطعا به عقلم شک می کنه. دویدم توی اتاقم و وسایلم رو جمع کردم و رفتم سر جلسه اما دلم توی بارون موند. همونجا وسط حیاط.



هیچ نظری موجود نیست: