۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

زمستان است...



چه روزهایی داره می گذره، وقتی توی خیابون راه میرم و به قیافه مردم نگاه می کنم، همه یه غم گنده توی نگاهشون هست. همه سراشون پایینه و از ته دل آه می کشن. همه بهت زده اند. چه حالی هستیم هممون. هیچ کس باورش نمیشه. هیچ کس چیزهایی رو که به چشم می بینه و به گوش می شنوه باور نمی کنه. اما همه اینها اتفاق افتاده، درست جلوی چشممون.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
...
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
...
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دل مرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است




هیچ نظری موجود نیست: