۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

هستم



روزهاست که به اینجا سر نزدم. سر نزدنم واسه این نبود که حرفی برای گفتن نداشتم، نه، واسه این بود که اونقدر وقت نداشتم که با خیال راحت بشینم پای کامپیوتر و از دلمشغولی هام بنویسم. به قول دوستان شده بودم مامان بزرگ امیرجمالی توی زیزیگولو یا شایدم زبل خان. آخه همش اینور واونور بودم. برادر من اونور آبها زندگی می کنه. سالی یک بار به مدت سه هفته یه سری اینور آب میزنه و وقتی میاد کل زندگی خانواده به هم میریزه. توی این سه هفته همه برنامه ها میشه برنامه های برادرم. خلاصه که وقت نشد بیام اینجا. یه جورایی دارم غیبتم رو موجه می کنم.
این روزها اتفاقاتی افتاد که دلم میخواست اینجا بنویسم اما الان دیگه از وقتش گذشته. فعلا اومدم بگم که هستم و خوبم.



۱ نظر:

منیره گفت گفت گفت گفت..... گفت...

خوب باشه هستی که هستی، به من چه!
به نظرت این برای ما وبلاگ میشه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!