۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

آرزوی برآورده شده



سرما تا اعماق استخون هام نفوذ کرده بود، می لرزیدم، اما آروم راه می رفتم. دستهام رو جلوی دهانم میاوردم و ها می کردم، اما گرماش تا ده ثانیه هم دوام نداشت. آروم راه می رفتم، سربالایی خیابون سرعتم رو می گرفت. سردم بود، سرد سرد. اما اون چیزی که باعث لرزیدنم می شد، دمای هوا نبود، دمای قلبم بود، دمای دلم. دمای دلم زیر صفره. امروز دلم یخ زده. دلم یخ زدن می خواست، اما نه خودش. دلم واسه دست و پاهام آرزوی یخ زدن کرده بود. حالا خودش یخ زده. بیچاره دل یخ زده من. دارم میلرزم. دستهام رو دور خودم حلقه می کنم و سرعتم رو زیاد. خیلی سردمه. دلم یخ زده. اما... اما واسه چی تندتر راه برم! تنهایی توی خونه، دلم رو سردتر می کنه. تنهایی، یخ زدگی، تنهایی و باز تنهایی. وقتی کسی توی خونه منتظرم نیست چرا تند تر برم... سرعتم رو کم می کنم و باز تو کوچه پس کوچه ها پرسه می زنم.دوست ندارم برم خونه، اونجا کسی منتظرم نیست، کسی نگرانم نیست، کسی... سردمه، خیلی سردمه... دلم یخ زده...



۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

سکوت



امروز خانوم گلابی اومد و اونقدر حرف زد که من سر ظهر فرار رو بر قرار ترجیح دادم و برگشتم خونه. البته سرما هم خورده ام، اما واقعا صدای خانوم گلابی دلیل اصلی واسه در رفتنم بود. منی که به سکوت و تنهایی عادت دارم نمی تونم صدای این خانوم رو تحمل کنم. یه روزهایی هم کلا مغزم بهش گیر می ده. مثل امروز، یک لحظه تحمل صداش رو نداشتم. به خاطر سرما خوردگی سرم هم درد می کرد. این شد که فرار کردم و اومدم خونه و توی سکوت خونه یه نفس راحت کشیدم. آخیش...


۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

دلم...



دلم بارون می خواد، دلم برف می خواد، دلم سرما می خواد. دلم زمستون می خواد. هوا این چند روز اینجا کاملا بهاریه. انگار نه انگار که وسط زمستونه. دلم می خواد برف بیاد، اونقدر برف بیاد که وقتی روش راه میرم پاهام از شدت سرما کرخت شه. اونقدر سرد که نوک انگشت دستهام سوزن سوزن شه. اونقدر سرد که نوک بینیم یخ بزنه و هیچ جور نشه گرمش کرد. دلم پوشیدن کلی لباس گرم می خواد که بازم وقتی رفتم بیرون پیش خودم بگم کاش اون یکی پلیورم رو هم پوشیده بودم، دارم یخ می زنم. یک کلام... دلم یخ زدن می خواد همین.


۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

ماجراهای خانوم گلابی



چند روزیه که سر کار، گوش شیطون کر، خبری از خانوم گلابی نیست و خدا رو شکر سکوت برقراره. خانوم گلابی همکار اتاق کناری منه. البته لازم توضیح بدم که سر کار ما اتاقها دیوار درست درمون ندارن، هر اتاق با یه پارتیشن بندی شیشه ای مات از اتاق دیگه جدا شده. این دیوار شیشه ای تا سقف نمی رسه. پس صدا از اتاقهای کناری به راحتی و وضوح شنیده میشه.
و اما خانوم گلابی. خانوم گلابی معمولا ساعت 10 صبح میاد سر کار. همیشه وقتی داره از پله ها پایین میاد میشه از صدای پاهاش تشخیص داد که خودشه. تا صدای پاهاش رو می شنوم پیش خودم میگم " خوب دیگه کار تعطیل تا وقتی بره..."
اولین کاری که خانوم گلابی وقتی رسید تو اتاقش می کنه اینه که گوشی تلفن اتاقش رو بر میداره و انگار که می خواد کلیدهای روی تلفن رو از جا در بیاره، شماره میگیره. اولین تلفن معمولا به خونه است. " الو... سلام مجتبی، خوبی، خواب بودی؟... کی میری بیرون؟...صبحونه چی خوردی؟... مامان هست؟گوشی رو بده بهش... سلام، خوبی چیکار می کردی؟... خودت رو خسته نکن، خودم ساعت 3 اینا میام کمکت... بابا کجاست؟ نرفت سراغ ماشین؟... خوب... خوب... گوشی رو بده به بابا..............." این مکالمه تقریبا هر روز صبح تکرار میشه. حالا یه چیزهایی بهش اضافه میشه یا کم میشه. اما نکته حرف زدن خانوم گلابی اینه که با صدای خیلی بلند حرف میزنه. خیلی بلند که حتی از بیرون در ورودی هم به وضوح میشه شنید که چی داره میگه. خانوم گلابی بعد از صحبت با خانواده، کامپیوترش رو روشن می کنه. همون رفتاری رو که با کلیدهای تلفن داشت با کیبورد هم داره. انگار میخواد کلیدها رو بشکنه. شرق شرق ، می کوبه روی کیبورد. دلم هر روز به حال کیبوردش می سوزه. بعد از این ده دقیقه یا موبایلش زنگ می زنه یا خودش باز یه شماره دیگه رو میگیره. اگه خودش شماره بگیره، یا با دفتر آقای دکتر ایکس حرف می زنه یا با آقای ایگرگ کار داره و اگه موبایلش زنگ بخوره قطعا همونیه که ... واویلا....
حرف حرف حرف. تا ساعت حدود 3 بعد از ظهر این چرخه تکرار میشه. یا موبایل یا تلفن اتاق. مشکل اینه که حتی تمام حرفهای خصوصیش رو هم با صدای بلند میگه. من و قطعا همه همکارهای اتاقهای کناری، از تمام اتفاقات زندگیش خبر داریم. اینکه امشب خونه دایی دعوتند. این که "طرف" توی ایران خودرو کار میکنه و همیشه خانوم گلابی سر یه موضوعی که می تونم ریزش رو بهتون بگم از دستش ناراحته و اون "طرف" بدبخت، همیشه در حال منت کشیه و خانوم گلابی هم یک ذره کوتاه نمیاد. اینکه زیرپوش سفیده مجتبی توی ماشین لباس شوییه و باید بندازه تو آفتاب تا خشک بشه، این که...
فکر نکنید که فال گوش وامیسما... نه. انگار خانوم گلابی کنارم واستاده و داره همه این حرفها رو داد میزنه. به راحتی میشنوم. بعضی وقتها موبایلش رو بر میداره می ره تو حیاط. اونجا هم اونقدر بلند حرف می زنه که همه چیز به راحتی شنیده میشه. هر چی میخوام خودم رو با کارم مشغول کنم که نشنوم نمیشه. صداش مثل مته گوشم رو سوراخ میکنه. گاهی هدفون رو میذارم توی گوشم و آهنگ گوش میدم تا بتونم کمی کار کنم. اما خوب کارم احتیاج به تمرکز داره با صدای آهنگ و خانوم گلابی کار نمی شه کرد.
حالا منم و کلی مقاله و مسأله الکترودینامیک نخونده و خانوم گلابی که با "طرف" لواسون نمیره. وقتی که صبح صدای پاهاش رو از پله ها میشنوم، پیش خودم میگم امروزم کار تعطیل...
چند روزه که نیومده و من به همه کارهام میرسم. تا ساعت 10 همش اضطراب دارم که الان میاد، از 10.5 که میگذره نفس راحتی میکشم و می چسبم به کارم. امروز که به خیر گذشت. تا فردا...

-------------------------------------------------
پ.ن. امروز خانوم گلابی اومد سر کار و خداییش سنگ تموم گذاشت. به ازای تمام روزهایی که نبود حرف زد و همچنان داره میزنه. من فعلا به اینترنت پناه آوردم. تا کی بتونم دووم بیارم خدا میدونه.




۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

بچه پر رو



امروز داشتم برگه دانشجوهام رو تصحیح می کردم، رسیدم به برگه آقای هویج، واسه جواب سؤال آخر کلی توضیح نوشته بود که یکدونه اش هم ربطی به سؤال نداشت. اونقدر نوشته بود که دیگه جایی برای نوشتن تو برگه نمونده بود. اون ته نوشته بود " استاد دیگه برگه جا نداشت وگرنه بلد بودم"!!!!...




۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

چیزی برای نوشتن ندارم.



با همه این اتفاقاتی که هر روز داره دور و برم میافته، با همه این ظلمها و بی عدالتی ها، با همه این نادانیها و نفهمی ها، با همه این شقاوتها و سنگدلی ها، با همه این کتکها و باتومها، با همه این... دیگه حالی برای نوشتن نمی مونه. در سکوتی سنگین فرو رفته ایم و ناباورانه اتفاقات هر روزه را به نظاره نشسته ایم.



۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

یلدا



شب نشینی شب یلدا یکی از اون سنتهاییه که من خیلی خیلی دوستش دارم. یه جورایی برام مقدسه. بیدار موندن برای دیدن خورشید، انتظار کشیدن برای رفتن سیاهی و طلوع خورشید، کنار هم بودن برای تحمل این انتظار، آرزو کردن، شاد بودن، هندوانه خوردن... دیشب مثل هر سال تو بلندترین شب سال آرزو کردم. آرزوهام رو وقتی کنار شمع حافظ به دست نشسته بودم برای یک آن از دلم گذروندم. آرزو کردم و امیدوارم به برآوردنشون. شما هم آرزو کردین؟


۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

یک لذت کوچک



کوه بود و مه بود و آرامش. آرامشی سپید، پر از وهم و خیال. فضایی مه آلود که سپیدی برف، یکرنگیش را دو چندان کرده بود. برف می بارید. دانه های سپید و کوچک برف به آرامی بر سرمان فرود می آمد و ما آرام آرام لابه لای مه قدم می زدیم. حرف می زدیم، می خندیدیم، اما من محو تماشای این یکرنگی بودم. لذت می بردم از سپیدی محض. لذت می بردم از لطافت هوا، لذت می بردم. لبریز آرامشم، سرمست و شاداب. آرام و امیدوار.



۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

بهانه کنار هم بودن



بعد از مدتها دوباره دور هم جمع شدیم. بهانه کنارهم بودن چهار نفره همیشگی ما این بار تولد چند روز پیش من بود. مثل همیشه گفتیم، خندیدیم، درد دل کردیم، جای شما خالی کیک خوردیم، عکس گرفتیم، فال حافظ گرفتیم و تک آوردیم* و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشه، کمی هم حرکات موزون از خودمان در کردیم و مهم تر از همه کادوهای تولد خیلی خیلی دوست داشتنی گرفتم. شب قشنگی بود، مثل همه کنار هم بودن هامون. اما دو تا چیز هست که فکرم رو به خودش مشغول کرده.
اول، حال و روز یکی از ما چهار نفره. هر بار که میبینیمش از دفعه قبلی خسته تر و بی رمقتره. دختر سر زنده قبلی هر بار بی حال تر و ناراحت تره و این بلا رو هیچ کس جز خودش سر خودش نیاورده. هر چی هم باهاش حرف میزنیم، هرچی سعی می کنیم که بهش بفهمونیم این دنیا ارزش ناراحتی و دلتنگی نداره، گوشش بدهکار نیست. نگرانشم. دوست دارم مثل قبل ببینمش با همون صدای خنده همیشگی و چشمهای براق پر از نشاط.
دوم اینکه آدمها معمولا از اینکه سنشون بالا میره خوشحال نمیشن، اما راستش من اینجوری نیستم. امروز وقتی داشتم عکسهای دیشب رو نگاه می کردم، از دیدن شماره شمع روی کیک اصلا بدم نیومد. با اینکه این شماره هر سال داره بالا و بالاتر میره، اما من از این تغییر بدم نمیاد. به نظرم تغییر قشنگیه. نشون میده یک سال دیگه رو با سلامت و دلخوشی گذروندی. نشون میده همچنان اونقدر سر حال و سر زنده هستی که کیک بخری، شمع فوت کنی. هنوز اونقدر آرزو داری که با فوت کردن شمعهات از دلت بگذرونیشون. هنوز هستی و فرصت داری اگر اشتباهی کردی جبران کنی، هنوز زنده ای و فرصت زندگی کردن داری، هنوز وقت داری خوش بگذرونی و از همه مهم تر هنوز هستی که عاشق باشی و عشق بورزی به کسانی که با تمام وجود دوستشون داری. هنوز هستی که برای در کنارش بودن تلاش کنی و هنوز هستی که بهش بگی دوستش داری و تا آخرش ایستادی. هنوز هستی.

* این تک آوردن یکی از سنتهای قدیمی ماست. برای یک هدف خاص تک میاریم که حالا این هدف چی هست بماند، دوستان خودشون می دونند.


۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

مرخصی مغزی



روز بی هدفی بود امروز. همه کار کردم و هیچ کار. دنبال همه چیز گشتم و هیچ چیز. کلی چیز یافتم و هیچ چیز. امروز کاملا گیج بودم. اول از همه کامپیوتر رو روشن کردم، mail ها طبق روال عادی هر روز چک شد. بدون هیجان و لذتی تک تکشون رو خوندم و دیدم، مثل یک وظیفه. بعد رفتم سراغ Facebook. تولدهایی که بود رو تبریک گفتم، خبرهایی که تازه منتشر شده بود رو خوندم و کمی هم صفحه ها و عکسهای دوستانم رو نگاه کردم. اما هیچ حسی رو در من زنده نکردند. کاملا بی تفاوت دیدم و خوندم. کم کم نوبت وبلاگهایی شد که هر روز می خونم. تک تکشون رو چک کردم. هر کدوم که پست تازه ای داشتند رو خوندم. بدون هیچ هیجان و یا حتی دقتی. فقط خوندم، دقیقا مثل یک وظیفه. انگار که شغل من خوندن این چند تا وبلاگه. شغلی که از انجامش راضی نیستم. حالا نوبت سایتهای خبری فیلتر شده و نشده رسید. خوندم. خبرهایی که شاید اصلا به من ربطی نداشتند. خوندم، دقیقا مثل یک وظیفه. رفتم سراغ مقالاتی که مربوط به کارم هستند. با بی میلی تمام شروع کردم به خوندنشون. می خوندم و جلو می رفتم. تک تک کلمات رو می فهمیدم اما کل مطلب رو نه. مغزم توانایی چیدن کلمات رو کنار هم نداشت. انگار حافظه من تنها توانایی به خاطر سپردن یک کلمه رو داشت. اما کم نیاوردم. تا ته مقاله رو خوندم و رفتم سراغ مقاله بعدی... تلویزیون رو روشن کردم. چند تا سریال رو دیدم، الان نمی تونم داستان هر کدوم رو براتون تعریف کنم، چند تا صحنه مبهم از هر کدوم یادمه، اما کل قضیه یادم نیست. باز همون جریان ناتوانی حافظه است. امروز انگار حافظه ام رفته بود مرخصی. کلیات کارهایی که کردم رو یادمه اما نمی تونم جزئیاتش رو براتون بگم. امروز هم روزی بود برای خودش، روز مرخصی مغز.