۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

آرزوی برآورده شده



سرما تا اعماق استخون هام نفوذ کرده بود، می لرزیدم، اما آروم راه می رفتم. دستهام رو جلوی دهانم میاوردم و ها می کردم، اما گرماش تا ده ثانیه هم دوام نداشت. آروم راه می رفتم، سربالایی خیابون سرعتم رو می گرفت. سردم بود، سرد سرد. اما اون چیزی که باعث لرزیدنم می شد، دمای هوا نبود، دمای قلبم بود، دمای دلم. دمای دلم زیر صفره. امروز دلم یخ زده. دلم یخ زدن می خواست، اما نه خودش. دلم واسه دست و پاهام آرزوی یخ زدن کرده بود. حالا خودش یخ زده. بیچاره دل یخ زده من. دارم میلرزم. دستهام رو دور خودم حلقه می کنم و سرعتم رو زیاد. خیلی سردمه. دلم یخ زده. اما... اما واسه چی تندتر راه برم! تنهایی توی خونه، دلم رو سردتر می کنه. تنهایی، یخ زدگی، تنهایی و باز تنهایی. وقتی کسی توی خونه منتظرم نیست چرا تند تر برم... سرعتم رو کم می کنم و باز تو کوچه پس کوچه ها پرسه می زنم.دوست ندارم برم خونه، اونجا کسی منتظرم نیست، کسی نگرانم نیست، کسی... سردمه، خیلی سردمه... دلم یخ زده...



۳ نظر:

اکرم گفت...

عزیزم.........

منیره گفت...

یه خوبی و با اعماق وجودم درکت می کنم. خیلی حس بدیه. به قول خودت این نیز بگذرد...

کرمونی گفت...

عزیزم... نه!!!! نگو!!!! درست میشه. بهت قول میدم. اخه تو که اینقدر عاطفه و محبت داری که نمی تونی یخ بزنی گرمای وجودت همیشه پایداره. می دونم