۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

سکوت



امروز خانوم گلابی اومد و اونقدر حرف زد که من سر ظهر فرار رو بر قرار ترجیح دادم و برگشتم خونه. البته سرما هم خورده ام، اما واقعا صدای خانوم گلابی دلیل اصلی واسه در رفتنم بود. منی که به سکوت و تنهایی عادت دارم نمی تونم صدای این خانوم رو تحمل کنم. یه روزهایی هم کلا مغزم بهش گیر می ده. مثل امروز، یک لحظه تحمل صداش رو نداشتم. به خاطر سرما خوردگی سرم هم درد می کرد. این شد که فرار کردم و اومدم خونه و توی سکوت خونه یه نفس راحت کشیدم. آخیش...


۲ نظر:

منیره گفت...

طوری شده که اسم گلابی رو میاری، حالم بد میشه!! دختره نفهم

اکرم گفت...

حالا اینجا بچه های ما سر یه داستان دیگه، گیر گلابی هستند.
آخ گلاااااااااابی :)