۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

خاطرات مزه مزه شده



گاه برخی لحظات آنقدر شیرینند که می توان ساعتها نشست و شیرینیشان را مزه مزه کرد.

نشسته ام و خاطرات سالهای گذشته را مرور می کنم. بعضیها ارزش مزه مزه کردن دارند و بعضیها را باید فقط به خاطر داشت برای روز مبادا. برخی دیگر را باید فقط و فقط فراموش کرد. نشسته ام و به خاطراتم فکر میکنم. به دنبال آنهایی می کردم که ارزش مزه مزه کردن را داشته باشند. پیدایشان می کنم، اینچایند. خوابگاه دانشگاه، اسباب کشی زهره ب..... ، جلسه دفاع تو و بعد از اون دفاع بچه های اتاق بغلی، خانه آفای غیاثی و الیا، دماوند و ثانی، مهمانی افطاری و شیربرنج، شب یلدا و هندونه، ازدواجت و رفتنت، دور شدنت، نبودنت، نه اینها دیگه ارزش مزه مزه کردن ندارند تنها خاطره خوشبختی تو و برق نگاه امروزت وقتی همدل زندگیت رو دیدی ارزش مزه مزه کردن رو داره و چه شیرینیش به دلم نشسته.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

راننده عقبی



امروز تو راه برگشت به خونه وقتی پشت ترافیک مونده بودم، راننده پشت سری توجهم رو به خودش جلب کرد. راننده عقبی یه پسر 27-28 ساله بود که ظاهر خوبی داشت، یه ریش پروفسری و موهای معمولی. عینک آفتابی خوش استیلی هم زده بود به چشمش. تا الان هیچ چیز خاصی نداشت این راننده عقبی. چیزی که جالب بود این بود که این آقا نمی تونست آروم سر جاش بشینه. همش داشت وول می خورد. از بس وول خورد من از تو آینه دیدمش. آقای راننده تمام مدت داشت با خودش حرف می زد. وقتی حرف می زد دستهاش رو تکون می داد. خودش رو تو آینه نگاه می کرد. به موهاش ور می رفت. به ریش هاش دست می کشید. یه دور دست راستش رو میذاشت رو فرمون لم می داد سمت چپ یه لحظه بعد دست چپ رو فرمون لم میداد سمت راست. گاهی یه بشکن می زد. فکر نکنید با موبایلش حرف می زدها نه مو بایلش رو دیدم که یه نگاه کرد و انداخت صندلی عقب. گاهی با خودش جدی حرف می زد گاهی با خودش می خندید. اون وسطها یه قر هم داد. اصلا دلم نمی خواست راه جلوم باز شه. دلم می خواست نگاش کنم. اصلا انگار نه انگار که تو این دنیا بود و دور تا دورش رو شیشه گرفته بوذ. بی خیال همه چیز داشت با خودش زندگی می کرد. اما متاسفانه راه باز شد و من دیگه گمش کردم. دلم براش تنگ میشه. یه وقتایی خیلی دلم می خواد که تو خیابون با خودم راحت باشم اما تا حالا که نتونستم. یه روز اگه دیدین یه خانومه پشت فرمون داره با خودش زندگی می کنه، احتمالا منم که تونستم با خودم کنار بیام و بیخیال دور و بری ها با خودم یه دل سیر تک و تعریف کنم.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

بهار عمر



میگن بهار عمر جوونیه. فکر می کنم منظور از جوونی همون دهه 20 سالگی باشه. دیروز داشتم فکر می کردم فصلهای عمر هم مثل فصلهای ساله؟ منظورم اینه که بعد از بهار تابستون میاد؟ من الان که دارم وارد دهه 30 سالگیم می شم دارم به فصل تابستون می رسم؟ راستش هیچوقت تابستون رو دوست نداشتم. از گرما بدم میاد. فصل تابستون فصل برداشت محصوله. نمی دونم شاید فصل تابستون عمر هم فصل برداشت محصولات عمر هر آدمیه. این چند روز همش دارم فکر می کنم که من چیز خاصی برای برداشت ندارم. راستش هنوز هم دارم یه چیزهایی می کارم. اما می دونم محصولی که توی فصل تابستون کاشته بشه چیز خوبی از آب در نمیاد. این آستانه ورود به سی سالگی بد جور مغز من رو به خودش مشغول کرده. بهار عمر رو که گذروندیم ببینیم تابستونش چه خبره. براتون از تابستون عمرم خواهم نوشت. از گرمای پیش رو می ترسم اما امیدوارم تابستون خوبی باشه.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

رزومه خوب



یه جورای عجیب غریبی ف.ی.ل.ت.ر شدم. می تونم بیام و وبلاگم رو بخونم اما نمی تونم هیچ پست جدیدی بنویسم. الان هم با کمک هزار تا ف.ی.ل.ت.ر شکن وارد شدم و مطمئن نیستم که بتونم این پست رو پابلیش کنم. چند روز پیش اومدم اینجا و دیدم اون بالا یه بسم الله الرحمن الرحیم خوشگل نوشته شده. اول گفتم چه جالب! اما یک آن فکر کردم دیدم این عبارت دقیقا به جای باری که می شد sign in کرد، گذاشته شده. پیش خودم گفتم حتما سایت خواسته نو آوری کرده باشه. از راه دیگه ای خواستم sign in کنم اما دیدم به به اون صفحه خوشگل جدیدی که برای سایتهای ف.ی.ل.ت.ر شده است میاد و من نمی تونم وارد شم. کلی تلاش کردم اما نشد. الان هم خدا می دونه که این پست می مونه تو وبلاگ یا نه. میشه این ف.ی.ل.ت.ر شدگی رو یه جورایی تو رزومه به عنوان افتخار ثبت کرد. می شه "قصه های از نظر سیاسی بی ضرر"* گفت اما ف.ی.ل.ت.ر شد.

* این عبارت اسم یه کتابه که تازگیها خریدمش


پ.ن : مثل اینکه رفع ف.ی.ل.ت.ر شدیم.


۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

سکوت...



با این دوست آمریکاییم بیشتر راجع به قوانین مختلف و باید ها و نباید های کشورهامون بحث می کنیم. یکی از سرگرمیهای این دوستم دوچرخه سواریه. ازم پرسید که شما هم دوچرخه سواری می کنید؟ من بی درنگ گفتم که قانون به ما زنها اجازه نمیده که تو خیابون و جای عمومی دوچرخه سوار شیم. راستش حتی یک آن فکر نکردم که با این حرفم چه غوغایی تو دل اون آدم کیلومترها اون ور تر درست کنم. وقتی این حرف رو زدم، مدتها هیچ صدایی از اونور شنیده نشد، فکر کردم که اینترنتش مشکل پیدا کرده. اما بعد 10 دقیقه بهم گفت: Really باز هم با خونسردیه تمام گفتم که آره خوب نمی شه دیگه. ازم پرسید چرا؟ راستش خودم هم درست نمی دونستم چرا؟ گفتم والا خوب وقتی زنی دوچرخه سواری می کنه احتمال داره اگه آقایون نگاهشون کنند به گناه بیافتند و از این حرفها... این دوست بیچاره من باز ده دقیقه دیگه ساکت شد و فقط همین جمله رو گفت: When they don't let you ride a bike that is same to they don't let you walk و من روزهاست که دارم به جمله اش فکر می کنم.


۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

دوست جدید من



تو تعطیلات عید با یک خارجی آشنا شدم. آشنایی ما برمی گرده به سوالی که اولین بار ازم پرسید و اون این بود : What's going on in Iran بهش گفتم که همه چیز خوبه و الان ما تو تعطیلاتیم . در جواب بهم گفت که منظورش Election و این جور حرفهاست. من هم بهش گفتم راجع به این چیزها نمی تونم باهات حرف بزنم اما هرچیز دیگه بخوای راجع به ایران می تونم بهت بگم. اون هم استقبال کرد و خلاصه ما شروع کردیم با هم حرف زدن راجع به خیلی چیزها مثل علایق ایرانیها و خارجیها، فرهنگ هاشون، تفریحاتشون و... هرچی که می گذره می فهمم که آدمها هر جای این کره خاکی که زندگی کنند ذاتشون یکیه. یه جور رفتارها آزارشون می ده، یه چیزهای مشخصی خوشحالشون می کنه و انتظارات و آرزوهاشون مثل همه. همه آدم ها عین همند، بعضیها آزادتر و بعضیها در بند و اسیر تر، بعضی ها خوشحال تر و بعضیها غمگین تر... همه از صداقت لذت می برند و از دروغ فراریند. خدا همه آدم ها رو مثل هم آفریده این ماییم که از هم دوریم و خودمون رو متفاوت از دیگران می بینیم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

نقطه عطف



یه سال دیگه هم شروع شد، شاید امسال یه جورایی نقطه عطف عمرم باشه. امسال من سی ساله خواهم شد. کاش بتونم تغییر کنم، کاش بتونم جاری باشم، کاش بتونم اون چیزی باشم که همیشه دلم می خواد. چرا می گم کاش... من می تونم اون چیزی که می خوام بشم. همه سعیم رو خواهم کرد. می خوام یه نقطه عطف خوشگل بسازم واسه عمرم. می تونم، حتما می تونم...



۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

کارگر مهربون



چند روز پیش کاکتوسهام رو برداشتم و بردمشون یه گلخونه بزرگ تا خاکشون رو برام عوض کنه. البته باید گلدون هم براشون می خریدم. آخه کاکتوس هام کلی قد کشیدند. کاکتوس هارو گذاشتم تو یه جعبه و راه افتادم. نزدیکهای گلخونه که رسیدم بوی گلهای بهاری مستم کرد. نزدیک که شدم چشمهام محو تماشای گلهای رنگ وارنگ گلخونه شد، برای یک آن سر جام میخکوب شدم از اون همه رنگ، از اون همه زیبایی... از بخش گلها که با کلی مکث رد شدم رسیدم به بخش گلدونها. اونها هم برای خودشون دنیایی بودند. همه جور گلدون از همه رنگ در همه طرح. گیج شده بودم. مجبور شدم نظر خود کاکتوس هام رو بپرسم. آخه اونا می خوان تو گلدونها زندگی کنن. خودشون باید پسند می کردند. بالاخره باهاشون سر یک مدل گلدون که هم به جیب من جور در بیاد و هم کاکتوسها دوست داشته باشند به توافق رسیدیم. گلدونها رو برداشتم و رفتم پیش کارگر مهربون. وقتی گلدونها رو دستش دادم نگاهم کرد و گفت چقدر دوستشون داری گلهاتو. خندیدم و پرسیدم چطور؟ گفت دیدم داشتی باهاشون حرف می زدی. خندیدم و سرم رو انداختم پایین.انگار از اینکه کس دیگه ای صحبت های خصوصی خانوادگیم رو شنیده بود خجالت می کشیدم. کارگر مهربون کاکتوسهام رو با نهایت مهارت و لطافت تو دل گلدونهای تازه جا داد و گلدونها رو گذاشت تو یه جعبه بزرگتر و داد دستم. نگاهم کرد و گفت مراقبشون باش. گفتم چشم، اونم گفت چشمت بی بلا. کلی ذوق کردم و یه لبخند بزرگ کل صورتم رو پوشوند. ازش تشکر کردم و دوباره خیره موندم به گلهای توی گلخونه و محو تماشا... بالاخره دل کندم و زدم از گلخونه بیرون.


۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

خواب زمستونی



امروز به یاد قدیم ها کلی پیاده روی کردم. کاملا بی هدف، دستهام رو کردم تو جیب کاپشن و شروع کردم به راه رفتن. به هر کوچه ای که می رسیدم یه نگاه گذرا بهش می انداختم. اگه خوشم میومد مسیرم رو به سمتش کج می کردم. می رفتم و باز دنبال یه کوچه خوشگل تر می گشتم. هوا کمی بهاری و پاک. باد شدیدی میومد، کمی سرد اما دلچسب. تقریبا به هیچی فکر نمی کردم. فقط خودمو تو تماشای اطراف غرق کرده بودم. بوی عید از همه خونه ها و کوچه ها میومد. چقدر من این حال و هوا رو دوست دارم. نه تنها حیوونایی که خواب زمستونی رفتن کم کم بیدار میشن، آدمها هم انگار از خواب زمستونیشون بیدار میشن و با عجله خودشون رو برای عید آماده می کنند. یکی شیشه ها رو تمیز می کنه، یکی در خونشو رنگ می زنه، یکی داره پرده های شسته شده رو از خشکشویی می بره خونه، اون یکی کلی کیسه خرید دستشه، یکی دیگه داره با عجله ماشین رو از تو پارکینگ میاره بیرون که بره خرید... همه بیدار شدن از خواب زمستونیشون. نگاه کردن به این همه شور و نشاط ادم و سر حال میاره. دیگه کم کم داره کلاسم دیر میشه. راهمو کج می کنم سمت کلاس. منم باید کم کم بیدار شم از این خواب زمستونی... بهار داره میاد.


۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه



وقتی آدم دلش می گیره... دلش می گیره دیگه، نمی شه کاریش کرد. خوب می شه کم کم.