۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

کارگر مهربون



چند روز پیش کاکتوسهام رو برداشتم و بردمشون یه گلخونه بزرگ تا خاکشون رو برام عوض کنه. البته باید گلدون هم براشون می خریدم. آخه کاکتوس هام کلی قد کشیدند. کاکتوس هارو گذاشتم تو یه جعبه و راه افتادم. نزدیکهای گلخونه که رسیدم بوی گلهای بهاری مستم کرد. نزدیک که شدم چشمهام محو تماشای گلهای رنگ وارنگ گلخونه شد، برای یک آن سر جام میخکوب شدم از اون همه رنگ، از اون همه زیبایی... از بخش گلها که با کلی مکث رد شدم رسیدم به بخش گلدونها. اونها هم برای خودشون دنیایی بودند. همه جور گلدون از همه رنگ در همه طرح. گیج شده بودم. مجبور شدم نظر خود کاکتوس هام رو بپرسم. آخه اونا می خوان تو گلدونها زندگی کنن. خودشون باید پسند می کردند. بالاخره باهاشون سر یک مدل گلدون که هم به جیب من جور در بیاد و هم کاکتوسها دوست داشته باشند به توافق رسیدیم. گلدونها رو برداشتم و رفتم پیش کارگر مهربون. وقتی گلدونها رو دستش دادم نگاهم کرد و گفت چقدر دوستشون داری گلهاتو. خندیدم و پرسیدم چطور؟ گفت دیدم داشتی باهاشون حرف می زدی. خندیدم و سرم رو انداختم پایین.انگار از اینکه کس دیگه ای صحبت های خصوصی خانوادگیم رو شنیده بود خجالت می کشیدم. کارگر مهربون کاکتوسهام رو با نهایت مهارت و لطافت تو دل گلدونهای تازه جا داد و گلدونها رو گذاشت تو یه جعبه بزرگتر و داد دستم. نگاهم کرد و گفت مراقبشون باش. گفتم چشم، اونم گفت چشمت بی بلا. کلی ذوق کردم و یه لبخند بزرگ کل صورتم رو پوشوند. ازش تشکر کردم و دوباره خیره موندم به گلهای توی گلخونه و محو تماشا... بالاخره دل کندم و زدم از گلخونه بیرون.


۳ نظر:

منیره گفت...

ما هم از صحبتهای خصوصیتون بی نصیب نموندیم، فقط بیشتر توضیح بده لطفا که چی گفتین

ناشناس گفت...

nemidoonestam az khanevedeye kaktoosi vagar na nemizashtam biyay..migam chera aziiyat shodam inghadr...

گیس طلا گفت...

تبریک