۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

خواب زمستونی



امروز به یاد قدیم ها کلی پیاده روی کردم. کاملا بی هدف، دستهام رو کردم تو جیب کاپشن و شروع کردم به راه رفتن. به هر کوچه ای که می رسیدم یه نگاه گذرا بهش می انداختم. اگه خوشم میومد مسیرم رو به سمتش کج می کردم. می رفتم و باز دنبال یه کوچه خوشگل تر می گشتم. هوا کمی بهاری و پاک. باد شدیدی میومد، کمی سرد اما دلچسب. تقریبا به هیچی فکر نمی کردم. فقط خودمو تو تماشای اطراف غرق کرده بودم. بوی عید از همه خونه ها و کوچه ها میومد. چقدر من این حال و هوا رو دوست دارم. نه تنها حیوونایی که خواب زمستونی رفتن کم کم بیدار میشن، آدمها هم انگار از خواب زمستونیشون بیدار میشن و با عجله خودشون رو برای عید آماده می کنند. یکی شیشه ها رو تمیز می کنه، یکی در خونشو رنگ می زنه، یکی داره پرده های شسته شده رو از خشکشویی می بره خونه، اون یکی کلی کیسه خرید دستشه، یکی دیگه داره با عجله ماشین رو از تو پارکینگ میاره بیرون که بره خرید... همه بیدار شدن از خواب زمستونیشون. نگاه کردن به این همه شور و نشاط ادم و سر حال میاره. دیگه کم کم داره کلاسم دیر میشه. راهمو کج می کنم سمت کلاس. منم باید کم کم بیدار شم از این خواب زمستونی... بهار داره میاد.


۱ نظر:

کرمونی گفت...

این فنلاندیها هنوز خوابن کی اینا رو بیدار کنه؟