۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

88/8/8



روز خاص امسال که کلی تاریخش رو هر روز از تلویزیون شنیدیم هم اومد و رفت. منظورم 88/8/8 هست. یه روز بارونی تو تهران که کنار یه دوست مهربون و دوست داشتنی گذشت. باز هم یه خاطره به آلبوم خاطرات دوستیمون اضافه شد. کنار هم قدم زدیم، حرف زدیم، خندیدیم، بغض کردیم و ... شام خوردیم. اما این قضیه شام خوردن برای خودش داستانیه که باعث میشه هیچوقت این روز یادم نره. البته به خاطر معده درد هنوزم یادم نرفته. من و دوست خوبم رفتیم با هم شام یه غذای تند خوردیم. اونایی که من رو می شناسن میدونن که من همیشه غذاهای تند می خوردم و اصلا عادت دارم به تندی غذا. اما راستش این دیشبی یه چیز دیگه بود. از یک ساعت بعد غذا این معده بیچاره من آتیش گرفت و این سوختن کم کم به مری و گلوم هم کشیده شد. شب به سختی خوابیدم و صبح با همون حالت سوختن اعضا و جوارح داخلی بیدار شدم. از صبح شروع کردم به خوردن چیزهای شیرین و عرق نعنا و بابونه و... اما اثر هر کدوم یه ربع بیشتر نیست و این سوختن معده باز شروع میشه. این اثر الان که بیشتر از 24 ساعت از خوردن غذا گذشته هنوز به قوت خودش باقیه. خلاصه این هم واسه خودش خاطره ایه دیگه. باز برم یه چیز شیرین دیگه بخورم، یه چند دقیقه ای این جوشش دستگاه گوارش آروم بگیره. فعلا...



۲ نظر:

منیره گفت...

خاطره دلچسبی بود، می ارزید به سوختنش.
خدا معدمونو سوزوند که دلمونو دیگه نسوزونه.

Unknown گفت...

بعضی خاطره ها دیگه خیلی موندگارن!
کلی طول می کشه تا تشریفشونو ببرن ;)