۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

صبا



دستهام می لرزند، دیوان کوچیک حافظ رو بین دستهام جابه جا می کنم. خیلی وقته که سراغش نیومدم. خیلی وقته. قصد فال گرفتن ندارم، فقط میخوام یه شعر بخونم و لذت ببرم از زیباییش. هیچ شعری مثل حافظ محصورم نمی کنه. خوندن هیچ نظمی این لذت رو نداره. بازش میکنم. مثل وقتی که فال می گیریم. برگه سمت راست رو نگاه میکنم و یه چیزی ته دلم میریزه پایین. انگار خواجه می دونه که چی داره بهم می گذره. می خونمش و به اشکهام مثل بیشتر ساعات این روزها اجازه میدم که جاری باشن.


ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود، ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار باز گو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش بدست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

صبا... باز خاطره ها هجوم آوردند. یکی از پرخاطره ترین کلمات ماست این صبا...صبا... ص...ب...ا...



۱ نظر:

مینا گفت...

سلام ... تغییرات دادم چون توی عصربخیربچه ها اعلام کردن که از وبلاگ نویسی که بهترین وبلاگ رو برای ما درست کرده باشه دعوت می کنیم که به عنوان مهمان به برنامه ما بیان !!!
به همین دلیل تغییرات دادم .