۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

تو می آیی



دلم برای کسی تنگ است که همه دلتنگیهایم را روزی او درمان می کرد. دلم برای کسی تنگ است که وقتی بود مرا خبری از دلتنگی نبود. دلم برای او تنگ است. برای او که همه خوشیها و دلخوشیهایم را با خودش برد. دلم برای او که همه زندگیم بود، تنگ است. دلم برای صدایش، برای نگاهش و برای لبخندش تنگ است. دلم حتی برای بداخلاقیها و بی حوصلگیهایش هم تنگ است. دلم برایش آنقدر تنگ است که ...

ته دلم یه صدایی هست، یه حسی هست، یه چیزی هست که بهم امیدواری می ده ته دلم روشنه، برای چی یا به چه دلیلی نمی دونم. فقط می دونم که دلم گرمه، به بودنت به آینده با تو. دلم به اومدنت روشنه. دلم گرم و روشنه، چرا؟ نمی دونم.
تو خواهی آمد و من خود را برای لحظه لحظه های آمدنت آماده کرده ام. برای چگونه سلام گفتنم، چگونه نگاه کردنت، چگونه صدا کردنت ... خودم را آماده کرده ام. هزاران بار در ذهنم لحظه دیدنت را مرور کرده ام، صدایت کرده ام، نگاهت کرده ام. هر بار بعد از تصور این لحظات اشک ریخته ام و از خدا تو را خواسته ام که بیایی و من تمام لحظه لحظه های بودنت و آمدنت را جشن بگیرم. جشن بگیرم در دلم، در روحم. تو می آیی، شاید دیر، اما می آیی، من مطمئنم.




۳ نظر:

رها گفت...

معاشران گره از از زلف یار باز کنید
شبی خوش‌ست بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس‌ ست و دوستان جمعند
وان يكاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست : که غم پرده‌ی شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف چاره ساز کنید

mahila گفت...

on balayi man boodam :)

مژگان گفت...

مرسی که کامنت میذاری و مرسی به خاطر شعر قشنگت