۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه




بارها اومدم اینجا نوشتم، نوشتم، نوشتم... و همه رو پاک کردم. نگام که به نوشته هام میافتاد گریه ام می گرفت، فقط گریه. داغون می شدم. برای چی بنویسمشون؟ برای چی همه بخونن؟ پاکشون کردم. هر چی که نوشته بودم رو پاک کردم. اما از دل من پاک نشد همه اون چیزهایی که نوشته بودم. هیچ کدومش پاک نشد، سطر سطرش، جمله به جمله اش، کلمه به کلمه اش، حرف به حرفش رو روی این صفحه سفید می بینم، می بینم و آه می کشم. می بینم و ...

خدایا چی بخوام ازت؟ معجزه؟!



۳ نظر:

منيره گفت...

هيچي ازش نخواه، فقط بسپر به او

مینا گفت...

ممنون از اینکه منو لینک کردی عمه ...
من دانستنیها رو ماه به ماه توی وبلاگم می نویسم . در ضمن چند تا از دانستنیهام توی برنامه عصربخیربچه ها خونده شد ...

ناشناس گفت...

يه وقتي نياز داريم درددل كنيم براي خدا كه فكر مي كنيم حواسش به ما نيست و براي اين برگه ها كه هيچ عكس العملي نشون نمي دن.
و يه وقتايي كه به نتيجه مي رسيم خدا حواسش خيلي جمعه و شرمندش مي شيم از صفحه وبلاگ و صفحات ذهنمون پاكش مي كنيم.