۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

چهاردیواری




دلم توی یه چهاردیواری گیر کرده. چهاردیواریی که هیچوقت ندیدمش اما بهتر از هر جای دیگه گوشه کنارهاشو می شناسم. دلم اونجا گیر کرده. دلم هر لحظه یه گوشه میشینه. یه آن کنار میز کارت با اون قفسه های پر از ابزار، که همیشه مرتب و منظمند. یه آن کنار میز کامپیوترت با اون صندلی پشتش که زیاد راحت نیست، راستی هنوز عوضش نکردی؟ اولاغت هنوز روی مانیتوره؟ یا گذاشتیش توی کتابخونه؟ هنوز گلش توی دهنشه؟ یه آن این دلم میره میشینه روبه روی تلویزیونت و نگاش می کنه، همونی که هر شب روشنش میذاری تا بخوابی. یه آن جلوی کتابخونت وای میسه و کتابهایی که یه روز خوندیشون رو نگاه می کنه، شازده کوچولو هم هست لای کتابهات، همونی که بهت داده بودمش، نخوندیش هنوز؟!!! وقتی که میای خونه دل من هم دور و برت می گرده، نگاهت می کنه، نگاهت میکنه و آروم آروم اشک می ریزه. صبحها وقتی میری باز دلم همینجا منتظرت میمونه تا برگردی و فضای این چهاردیواری پر بشه از تو. می مونه به امید اومدنت. وقتی که نیستی دلم پر میزنه و گاهی میخوره به دیوارهات که یه وقتی دستتو خراش داده بود. دل من هم خراش برداشته، نه از زبری دیوارهای چهاردیواریت که از روزگاری که با ما بد کرد... غروب که می شه دل من توی چهاردیواری دیگه آروم و قرار نداره تا بیای، تا برسی، تا بیای کل خونه رو پر کنی با عطر حضورت و چه لذتی داره انتظار برای دیدنت، برای دوباره دیدنت، برای حس کردنت، برای بودنت... راستی تلفنت هنوز صدا میده؟
کار دل من این روزها گشتن توی این چهاردیواریه. گشتن و مرور کردن همه خاطراتی که از گوشه گوشه اش برام تعریف کردی. با این که ندیدمش اما 2 سال توش باهات زندگی کردم. بارها خوابش رو دیدم. دلم اینجا گیر کرده. دلم اهلی اینجا شده. دلم اینجا آرومه. دلم به اینجا خو کرده. از اینجا دیگه بیرونم نکن.




هیچ نظری موجود نیست: