۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

امروز گذشت و این شعر توی ذهنم هزار بار تکرار شد، هزار بار...

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
که تا جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که ...
دگر کافی است...

تمام مدتی که پیاده کنار اتوبان راه می اومدم، تمام مدتی که از کوچه پس کوچه های تنگ تجریش عبور می کردم، تمام مدتی که توی بازار قدیمی تجریش قدم می زدم می خوندم

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم...

رسیدم به اون جای امن توی این شهر شلوغ، رسیدم اونجایی که می تونم اشک بریزم با خیال راحت، رسیدم. خیلی شلوغ بود اما انگار هیچ کس اونجا نبود به جز من وتو. نشستم جایی که بتونم آروم باهات حرف بزنم، بهت بگم که چیزی برای گفتن ندارم، بهت بگم که من فقط یه بنده کوچیکتم که ازت آرزوهام رو می خوام، آرزوهای کوچیکی که براوردنش برای بزرگی چون تو یک آن هم زمان نمی خواد، برات درد دل کردم، برات حرف زدم، برای گریه کردم ، برات خندیدم، برات... گفتم گفتم و گفتم. انگار که هیچکی کنارم نیست، گفتم تا دلم آروم گرفت، همه چیز رو گفتم.
دیگه باید راه میافتادم، چادرم رو از سرم در آوردم و زدم بیرون. تا از در اومدم بیرون سکوت شکسته شد، باز برگشتم به همون بازار شلوغ و پر سر و صدا که از هر گوشه فریادی شنیده می شد، اما باز بودی، همونجا، نزدیک خودم، باهام میومدی، نگاهم می کردی، مهربون تراز قبل. دیگه هیچ صدایی تو مغزم تکرار نمی شد به جز اسمت.





هیچ نظری موجود نیست: