۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

پنجره من



یک ساعتی می شه پای کامپیوتر نشستم. پرده پنجره رو کنار زدم تا بتونم بیرون رو ببینم. هوا کاملا ابریه طوری که نمی تونم انتن برج میلا.د رو ببینم. یکم لای پنجره رو باز کردم که هوای بیرون باید تو. توی این یک ساعتی که اینجا نشستم، بیشتر از اونی که صفحه مانیتور رو نگاه کنم صفحه پنجره رو نگاه می کنم. همون صحنه تکراری کوچه و دیوارهای آجری و درختهای تازه سبز شده با پس زمینه برج میلا.د لای کلی ابر. گاهی یک کلاغ سیاه یا کبوتر سفید یا یک آدم رنگی به صحنه ساکن من تحرک میده. اونها بازیگران صحنه ساکن چشمان من هستند. با نگاهم بازیگران صحنه رو تا اونجا که از دید من خارج بشن دنبال می کنم. هر کدوم از این بازیگرها توی زندگی خودشون مشغول بازی هستند. کلاغها و کبوترها به دنبال روزی برای جوجه هاشون و یا دنبال سرپناهی که وقتی بارون اومد در امان باشند، می گردند. اما آدمها... نمی دونم دنبال چی می گردند. نمی دونم کجا میرند، به چی فکر می کنند، اصلا نمی شه از ظاهرشون فهمید کجا میرند. پرندگان صحنه تئاتر پنجره من مثل ظاهر یکرنگشون، شفاف و روشنند. اما آدمها... مثل ظاهر رنگ وارنگشون مرموزند. نگاهشون می کنم، تک تکشون رو با دقت نگاه می کنم. از پرواز پرنده ها لذت می برم و از راه رفتن آدمها به فکر فرو میرم. کاش پرنده باشیم هممون، یکرنگ، رها، آزاد...
کاش تو صحنه تئاتر زندگیت جلوی چشمهای من پرواز می کردی و من لذت می بردم از اوج گرفتنت، از لذت بردنت، از زندگی کردنت. کاش جلوی چشمهام بمونی همیشه... کاش.




۱ نظر:

منيره گفت...

مطمئن نيستم كه پرنده ها همونقدر آزاد هستن كه ما فكر ميكنيم. هرموجودي پايبنده، پايبند به چيزي كه خيلي مواقع دلش ميخواد بزنه و همه چيو داغون كنه