۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه



چی بگم! حرفهام گفتنی نیستند و یا شاید شنیدنی. چی بگم، چی می تونم بگم. برای خودم و دیوارهای اطرافم حرف می زنم. برای محیط خالی خونه، برای سکوت سرد اطرافم، برای مجسمه آقای سرخ پوست که پرهای سرش شکسته، برای لاک پشت عروسکیم که سالهاست همدم تنهایی های منه و شبها سرش رو کنار سرم میزاره و میخوابه و میشه کنار گوش سردش زمزمه کرد، برای همه اینها حرف میزنم. اما نه مثل قبل. چیزی به زبون نمیارم. فقط نگاهشون می کنم و توی دلم حرف میزنم. همه چیزهایی که می خوام بگم رو تو دلم میگم. می دونم که لاک پشتم می شنوه. همونجور، مثل همیشه آروم نگام می کنه. آروم آروم.
چی بگم! حرفم گفتنی نیست.

این عشق ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های با تو نشستن سرودنی است...



هیچ نظری موجود نیست: