۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

باید



دارم سعی می کنم اصلا به روی خودم نیارم که دلشوره دارم. تمام وقت سعی می کنم اونقدر خودم رو مشغول کنم که اصلا یادم بره که از شدت نگرانی نفسم بالا نمیاد. دارم سعی می کنم روزها رو بگذرونم خیلی عادی و معمولی... اما ته دلم آشوبه، آشووووب. روزها به سرعت برق و باد دارند می گذرند. چیزی به روز جمعه نمونده و من واقعا نمی دونم چند روز بعد چه اتفاقی میافته. نمی دونم چرا چند ساله زندگیم اینجوری شده. ادامه زندگیم و چگونگی گذرانش اصلا دست من نیست. باید بشینم و به رفتار و عکس العمل دیگران چشم بدوزم و مسیر زندگیم رو پیش ببرم. قبلا همیشه فکر می کرم تقصیر روزگاره، تقصیر دیگرانه... اما نمیشه که این همه سال تقصیر دیگران باشه... حتما من اشتباه رفتار می کنم، حتما من افسار زندگیم رو رها کردم و دادمش دست دیگران. می خوام تنها کاری که می تونم تو این سال جدید بکنم حداقل این باشه که افسار زندگیم رو بگیرم دست خودم. دست خود خودم. شاید بتونم. باید بتونم. از این وضع بلاتکلیفی واقعا خسته شدم.


۱ نظر:

اکرم گفت...

مژگان جونم سال نو مبارک
امیدوارم که پر از شادی باشه این سال جدبد برات