۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

صدای تو



بالاخره امروز باهات حرف زدم، بالاخره امروز صدات رو شنیدم، هرچند سرد، هرچند خسته، هرچند بی روح... اما صدای تو بود، صدای تویی که هر لحظه ام رو نورانی می کرد، صدای تویی که لالایی هر شبم بود، صدای تویی که شروع هر روزم بود، صدای تویی که آهنگ زندگیم بود... چیزی در صدای تو کم بود. عشق؟ نه، بود عشق بود... هر چه که سعی می کردی پنهانش کنی اما من میدیدمش حسش می کردم... نفهمیدم اون چیزی که در صدای تو کم بود چی بود اما هر چی بود بد جور صدات رو سرد کرده بود... انگار دلم رو چنگ می زد صدات. با اینکه صدات آرومم می کرد اما حرفهات دلم رو آشوب می کرد. ولی من باز بی اعتنا به سردی صدات درد دل هام رو کردم... اشکهام رو ریختم. مثل همیشه گفتم تا برای آخرین بار صدات بشه آروم جونم... صدات بشه لالایی این شبم... صدات بشه روح بدن بی روحم. اما دیگه قرار نیست صدات رو به عنوان نزدیک ترین کسم بشنوم... قراره صدات بشه صدای همکارم. سلام و خداحافظی خشک و جدی... اما ته ته صدات رو نمی تونی ازم بگیری. من به همون صدات راضیم...



هیچ نظری موجود نیست: