۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

سکوت تو...



و باز شعرها تکرار می شوند و دلم رو می لرزونند... از ذهنم دور شید، بزارید لحظه ای آروم بگیرم، بزارید فکر نکنم، دارم می سوزم و هیچ چیز سردم نمی کنه، هیچ چیز آرومم نمی کنه، هیچ چیز... جز صدای تو

"چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
"


هیچ نظری موجود نیست: