۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه



امروز اولین روز بی تو. چقدر سخته. صبح دلم نمی خواست چشمهام رو باز کنم چون دیگه نمی تونستم بهت بگم که بیدارم و جواب بشنوم که منم همین الان بیدار شدم... خدایا من چجوری تحمل کنم؟!! اصلا می تونم تحمل کنم؟ انگار همه دنیا متوقف شده و این منم که با یه غصه بزرگ رها شدم. انگار زمان هم نمی گذره.

آخه چرا اینجوری شد؟ خدایا کم به درگاهت ناله کردم؟ خدایا من که به جز تو کسی رو نداشتم، چرا این بلا رو سرم آوردی؟ خدایا نمی تونم تحمل کنم، از طاقت من خارجه. ذره ذره دارم تحلیل می رم. خودم می فهمم که چه بلایی داره سرم میاد. خدایا چی بگم بهت؟ چی بخوام ازت؟ خدایا تو که قادر مطلقی، تو که رحیم مطلقی، تو که لطیف مطلقی... خدایا خودت کمکم کن. من بدجور شکستم، خدایا بدجور داغون شدم، خدایا خودت می دونی حقم نبود این بلا، چی بگم خدایا، چی بگم...

ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی
در ظلمت شب صبح نماینده تویی

کار من بیچاره قوی بسته شده
بگشای خدایا که گشاینده تویی



هیچ نظری موجود نیست: