۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

خواب



چند شبه یه خواب می بینم و اونقدر می ترسم که وسطش از خواب می پرم و نمی فهمم تهش چی می شه. وقتی بیدار می شم تمام تنم می لرزه و صدای قلبم رو توی گوشم می شنوم. دست و پاهام کرخت شده و می ترسم حتی از سر جام پاشم، شنیدن این صدا کمی آرومم می کنه ( باز آی که تا به خود نیازم بینی...) و به امید ندیدن کابوس یا شایدم به امید دیدن ته خوشایند خواب می خوابم.
خواب می بینم که توی یه بیابون برهوتم و هیچ کس نیست، حسم توی خواب اینه که هیچ کی روی زمین نیست و من تنهام، تنها و سرگردون، یه صدایی از پشت سرم میاد، برمی گردم می بینم تویی. نگاهم نمی کنی، من هم روی نگاه کردن به چشمهات رو ندارم، هیچ حرفی نمی زنی، ایستادی و به یه جایی خیره شدی، یکدفعه شروع می کنی به حرکت کردن، میری به همون سمتی که نگاه می کنی، می ترسم، تنها کسی که روی زمین پیش منه داره میره از پیشم، دلم از ترس آشوب می شه، می خوام صدات کنم، اما صدام در نمیاد، هر چی سعی می کنم هیچ صدایی از گلوم در نمیاد و تو دور می شی و من ازترس دارم میمیرم. یک آن فریاد می زنم اسمت رو، اما با صدای خودم که دارم فریاد می زنم از خواب بیدار می شم، وقتی بیدار می شم و هوشیار هنوز دارم اسمت رو زمزمه می کنم، نمی فهمم بالاخره صدام رو شنیدی یا نه، اصلا نگاهم کردی یا نه، اما می ترسم، به شدت می ترسم.
کلیات خواب هر شب یه چیزه، صحنه هاش عوض می شه، شکل بیابونه تغییر می کنه، امشب هم باز میای تو خوابم، می دونم. امشب می خوام بیدار نشم و ته خوابم رو ببینم، امشب اگه خواستی هم بری برو، فقط وقتی صدات کردم یک بار نگاهم کن، فقط یه نگاه کوتاه، با همون یک نگاه کوتاه این دل سرگردون آروم می گیره. می دونم. فقط یک نگاه کوتاه...




هیچ نظری موجود نیست: