۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

انگار آتشی و مرا سر کشیده ای...



این چه آتشیه که همه وجودم رو فرا گرفته؟ همه وجودم و از همه بیشتر دلم رو. می سوزه، واقعا می سوزه. سوختنش رو حس می کنم. وقتی چوب رو آتیش می زنی، وقتی آتیش خوب درگیر میشه، چوبها یه صداهایی میدن، ترق و توروق می کنند. باور کن صدای ترق و توروق دلم رو می شنوم. به وضوح می شنوم. آتشی که به جانم انداختی درگیر شده. داره اعماق دلم رو می سوزونه. کاش بودی و میدیدی سوختنم رو. شاید لذت می بردی از اینکه ببینی با دل من چه کردی، محبتت چه جور دلم رو اهلی خودش کرده. نمی دونم هیچ وقت کتاب شازده کوچولویی که بهت هدیه دادم رو خوندی، اگه خونده باشیش می فهمی که اهلی کردن یعنی چی. اهلیم کردی، همونطور که گل شازده کوچولو رو. حالا هم یه دشت پر از گل من رو راضی نمی کنه، چون اونا هیچکدوم گل خودم نیستند، من گل خودم رو می خوام، همونی که منو اهلی کرد. من همون گل رو می خوام. چیکار کنم؟ هیچ گل دیگه ای توی دنیا نیست که من رو اهلی کرد باشه جز اون. پس فقط اون گل منه، من کجا برم؟...




هیچ نظری موجود نیست: