۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه



دیدمت، سرد تر و بیروح تر از صدات. سعی می کردی عادی باشی و نشون بدی که هیچ اتفاقی نیافتاده. اما من نتونستم، نتونستم هیچ جا جلوی اشکهام رو بگیرم، نتونستم عادی باشم. نمی تونم عادی باشم. اصلا چرا باید عادی باشم؟ واسه تو نمی دونم اما واسه من بدترین اتفاق زندگیم افتاده. من همه چیزم رو از دست دادم. من تنها شدم، تنهای تنها... من نمی خوام عادی باشم، می خوام همینجوری غیرعادی باشم، می خوام اونقدر اشک بریزم که چشمهام هم نشون بدن که چقدر از نبودنت ناراحتند. اصلا چه من بخوام چه نخوام چشمهام اشک می ریزند، چون دیگه چشمهای تورو نمی بینند. چون دیگه تو نیستی که نگاهشون کنی. برای چی باید عادی باشم؟ نه من دیگه آدم بشو نیستم.



هیچ نظری موجود نیست: