۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

کتاب



وقتی نمایشگاه کتاب تهران برگزار شده بود، من و نسرین که من به سلیقه اش توی انتخاب کتاب ایمان دارم و همه جوره می تونم بگم تو همه زمینه ها قبولش دارم با هم رفتیم نمایشگاه کتاب و یه روز خیلی خوب رو گذروندیم. کلی کتاب خریدیم. یکی از این کتابها "شوهر من" بود. من اول از کتابهای دیگه شروع کردم، اما نسرین زودتر این کتاب رو خوند و یه جورایی تو وبلاگش جریان داستان رو تعریف کرد. من موندم و یه کتاب که داستانش لو رفته بود و دیگه هیچ انگیزه ای واسه خوندنش نداشتم. خلاصه هر چی کتاب خریده بودیم خوندم الا این کتاب. گذشت و گذشت تا این مدت که بدجور به بی کتابی خوردم. نه خودم رفتم کتاب بخرم و نه نسرین اومده که با هم بریم کتاب بخریم. هر بار که از جلوی قفسه کتابها رد می شدم این کتاب نخونده بدجور چشمک می زد اما من داستانش هنوز یادم بود و تو دلم می گفتم" ای نسرین... خدا بگم چیکارت کنه" . اما دیگه بی کتابی بدجور فشار آورد و من در یک عملیات انتحاری رفتم سراغ کتاب و شروع کردم به خوندن. دیدم بابا من اصلا روی جلد کتاب رو درست نخوندم. اسم اصلی این کتاب " شوهر من و سه داستان دیگر" هست. با خوشحالی شروع کردم به خوندن و جالبتر این که نظر من با نسرین تو این داستان یکی نبود. همونجور که تو سمفونی پاستورال این نبود. البته به جز داستان آخرش که حوصله ام رو سر برد تا تموم شد، از کل کتاب خوشم اومد. البنه نمی دونم اگه در وفور کتاب هم می خوندمش لذت می بردم یا الان که واقعا همین یه دونه بود اینقدر لذت بردم؟!...
هر چی بود خوب بود. نسرین جان، شهر کتاب لازم شدم، نمی خوای بیای اینورا؟ می دونی که بدون تو اصلا صفا نداره کتاب خریدن.


هیچ نظری موجود نیست: