۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

...



امشب...
انگار صبحی پشتش نیست، انگار آخر دنیاست، انگار هیچ وقت صبح نمی شه. انگار اصلا خورشیدی وجود نداره که طلوع کنه. انگار همه جا تاریکیه محضه. انگار هیچ صبحی در راه نیست، انگار هیچ وقت صبحی وجود نداشته. انگار گذر زمانی وجود نداره، انگار ساعتی نیست، نه دقیقه ای و نه ثانیه ای. نفسم داره بند میاد. انگار زندانی شب شدم. انگار طلسم شدم تا ابد توی این شب تاریک بمونم. چه حالی دارم. خدایا کمکم کن. چه حال بدی دارم. چه حس غریبی، چه نفس گیرند این لحظه ها...

خدایا نجاتم بده از این شب طولانی...


هیچ نظری موجود نیست: