۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

فقط داره می گذره



زندگی داره می گذره، به سرعت، شایدم به کندی. بدون هیچ اشتیاقی برای ادامه دادن، یا تغییر دادن. مدتی هست که یه حس جدید رو درک کردم. یه حس جالب. نمی دونم اسمش رو چی بزارم. حس بی حسی... حس بی تفاوتی... حس... نمی دونم. هیچ کدوم از اینها نیست. این ها رو نمی گم که کسی احساس کنه که افسرده شدم یا همش ناراحتم...نه اتفاقا روبراهم. اما ته وجودم این حس خیلی قوی وجود داره. مدتیه به هر کاری که دست می زنم و در حال انجامش که هستم همش احساس می کنم دارم وقتم رو هدر می دم و باید یه کار دیگه بکنم. واسه انجام اون کار اصلا تمرکز ندارم. مثلا وقتی دارم کتاب می خونم همش ته دلم یه صدایی می گه الان فلان برنامه داره پخش می شه اونو نمی خوای ببینی؟ بعد تلویزیون رو روشن می کنم، می شینم پاش اما چند لحظه که می گذره باز همون صدا بهم می گه پس کتابت چی؟ هم دوست دارم اون برنامه رو ببینم هم دوست دارم کتاب بخونم. این وسط هم کتاب می خونم هم برنامه می بینم اما در عین حال نه کتاب می خونم نه برنامه می بینم! وقتی دارم زبان گوش می دم، گوشیها رو که به گوشم میذارم، همون آن احساس میکنم کل خونه کثیف شده در ضمن یه کار هم با کامپیوتر بوده که باید انجام میدادم، تازه این وسط اگه دلم نخواد از خونه بزنم بیرون شانس آوردم. دیگه تصور کنید که زبان خوندن وقتی داری جارو می زنی و وسطش میای میشینی پای کامپیوتر و همش دلت پیش قدم زدن بیرونه چه راندمانی داره!!! دارم از دست خودم کلافه میشم. یه وقتایی جدی جدی با خودم دعوا می کنم و خودم رو تنبیه می کنم که حق نداری اصلا کتاب بخونی یا تلویزیون ببینی. می شینم خودم رو مجبور می کنم به انجام یه کار اما نمیشه. همش حواسم پرت اون کاریه که دلم پیششه. خلاصه این وسط گیر افتادم. نمی دونم باید با خودم چیکار کنم. تازه یه مشکل دیگه هم دارم اونم اینکه نه خوشحالم نه ناراحت، یه حس عجیب غریبی دارم. یه مدته که با اشتیاق کاری رو انجام نمی دم چون نه اون کار خوشحالم می کنه و نه انجام ندادنش ناراحت. زندگیم خیلی بی روح داره می گذره. بی انگیزه. بی خوشحالی، بی ناراحتی.. فقط داره می گذره. حتی نمی دونم تند داره می گذره یا کند. فقط داره می گذره. نه خوشحالم از این گذشتن نه ناراحت. دارم زندگیم رو می کنم با همون حس و حالهایی که گفتم. این جور هم یه جوریه دیگه. فقط دارم با خودم کلنجار میرم. همین الان هم که دارم اینجا می نویسم همش حواسم به صدای تلویزیونه و سریالی که داره پخش میشه. تازه دلم می خواد ادامه کتابم رو هم بخونم ببینم چی میشه. خدا آخرو عاقبتم رو به خیر کنه تا آخر شب.


هیچ نظری موجود نیست: