۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

دالان بهشت



الان نزدیکهای ساعت 4 صبحه و من هنوز بیدارم. بیدار بیدار. تا همین نیم ساعت پیش داشتم کتاب می خوندم. با ولع و تند تند، مثل اینکه فردا کتاب رو باید امتحان میدادم. با دقت تموم می خوندمش. متن کتاب اونقدرها سنگین نبود که خیلی دقت بخواد. یه رمان از یه نویسنده ایرانی که انتشارات ققنوس چاپش کرده بود. راستش من نه نویسنده رو می شناختم نه خیلی دوست دارم رمانهای بلند ایرانی بخونم مگر اینکه از یه نویسنده معروف باشه. مثل م ع رو فی. بیشتر این کتاب رو به خاطر انتشاراتش شروع کردم به خوندن و این کتاب 440 صفحه ای رو طی دو شب تمومش کردم. با اینکه داستان یه داستان عاشقانه ایرانی بود، اما بدجور منو به خودش مشغول کرد. داستان از زبان یه خانوم نوشته می شه و الحق خیلی خوب روایت می شه و تو رو به راحتی با احساساتش همراه می کنه. داستان بیشتر از اونی که به ذکر مکالمه ها و حرفهای بین شخصیتها بگذره، از حسهای درونی اون دختر می گه و فکرهایی که به ذهنش می رسه و مکالماتی که توی مغزش گفته میشه. از درگیریهای ذهنیش و از حرفهایی که هیچوقت از توی مغز راوی بیرون نیومد. از درگیریهای بین عقلش، احساسش، وجدانش و ایمانش... حرفها و درگیریهای ذهنی این دختر یه وقتایی اونقدر کلافه کننده است که تو آرزو می کنی کاش دختره دم دستت بود تا می گرفتیش یه کتک سیر بهش می زدی و گاهی وقتها اونقدر عاجزانه و عاشقانه است که اشک رو مهمون چشمات می کنه. نمیدونم ، درگیری ذهنی این دختر و حرفهای بی پایان مغزش اونقدر شبیه من بود که با اینکه شاید اگه در حالت عادی بودم این کتاب رو 1 ماهه می خوندم، اما الآن واقعا لذت بردم از خوندنش و نتونستم یک آن زمینش بگذارم. انگار فهمیدم حداقل یکی هست که عین خودم مغزش همش درگیر باشه و فکر و خیالهاش تمام وقت تو ذهنش تکرار بشه و انگار که تو سرش یه جمع شلوغ نشستن و دارن درباره یه موضوع بحث می کنند. این جمع گاهی داد می زنند، گاهی منطقین. گاهی محاکمت می کنند و گاهی به حالت گریه می کنند. این جلسه دائمی مغزی مدتهاست که در مغز من تشکیل شده و امیدوارم مثل قهرمان کتاب من هشت سال طول نکشه. کاش اگه هم طول می کشه مثل پایان دوست داشتنی داستان ایرانی من به خوبی و خوشی تموم شه. کاش این اعضا مهمونی مغز من یکم آروم تر حرف می زدند. یه وقتایی احساس می کنم کسی که کنارم نشسته صداشونو می شنوه.
دقیقا همه حرفهای نویسنده رو لمس می کردم و بارها فقط تونستم بگم : " جانا سخن از زبان ما می گویی "



هیچ نظری موجود نیست: