۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

دعوا



دیروز با خدا دعوام شد. تا حالا اینجوری از دستش ناراحت نشده بودم. جریان از این قرار بود. برای یه کار اداری مجبور بودم ساعت 6.5 صبح برم یه جایی تقریبا بیرون شهر. منم کله صبح بیدار شدم. کسانی که من رو میشناسن می دونن کله صبح پا شدن من یعنی چی. خلاصه ته دلم اضطراب داشتم. اخه معمولا وقتی من کاری رو می خوام انجام بدم، ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم میدن تا من نتونم اون کار رو سر وقت و به سادگی انجام بدم. معمولا برای یه کار ساده اداری که از همه چند ساعت وقت میگیره من باید چندین روز برم و بیام. نمی دونم چرا اینجوریم اما همه کارهام به سختی انجام میشه. در یک کلام، از اون آدمهاییم که اگه برم لب دریا خشک میشه. ولی راستش خودم زیاد به روم نمیارم. هر وقت یه جایی از کارم گره می خورد دنبال یه مقصری خیری چیزی می گشتم و خودم رو یه جوری راضی می کردم تا دیروز.
رفتم رسیدم به محلی که آدرسش رو هفته پیش از یه اداره توی ونک گرفته بودم. ساعت 6:15 بود. هر چی گشتم دنبال اون اداره پیداش نکردم. هیچ مغازه یا آدمی هم اون دور و بر ها نبود که ازش آدرس رو بپرسم. بالاخره یکی رو پیدا کردم و ازش پرسیدم، جوابش این بود که چند وقتیه از اینجا جمع شده و رفته فلان جا. آدرس فلان جا رو ازش گرفتم و راه افتادم. ساعت 6:40 رسیدم به آدرس دوم. یه کم شلوغ بود. دیگه مطمئن شدم همین جاست اون اداره کذایی. رفتم تا رسیدم دم درش. از آقایی که دم در بود پرسیدم که واسه کارم باید به کدوم قسمت مراجعه کنم. آقاهه نگام کرد و گفت : خانوم یک هفته است که اداره جمع شده. باید واسه کارتون برید فلون جا. انگار پتک خورد توی سرم. فقط سرم رو بالا کردم گفتم خدا، چرا؟ چرا واسه هر کاری باید اینهمه برم و بیام. تو خوشت میاد؟ راضی هستی من اینقدر عذاب بکشم؟ خدایا آخه چی بگم بهت! چی بگم که همه زندگیم دستته. خدایا یکم ساده کن این زندگی سخت منو. خدایا
سوار ماشین شدم و تا اونور شهر یکریز گریه کردم و باهاش دعوا کردم. آخه چرا؟




هیچ نظری موجود نیست: