۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

شطرنج




دلم گرفته بود امروز، مثل خیلی از روزهای این هفته ها. داشتم با خودم کلنجار می رفتم، با دلم، با مغزم. داشتم به همه اتفاقات افتاده و نیافتاده فکر می کردم، داشتم سعی می کردم راهی برای هر کدوم از مشکلاتم پیدا کنم. داشتم تو مغزم سعی می کردم که تک تک مشکلاتم رو تحلیل کنم و واسه خلاصی ازشون یه راهی پیدا کنیم. تلویزیون داشت مسابقه شطرنج میذاشت و کارشناس برنامه می گفت، شطرنج عین زندگیه. همونجور که تو زندگی باید به همه چیز فکر کنی، باید قبل از انجام هر کاری به عاقبتش بیاندیشی، باید خودت تصمیم بگیری و مسیر زندگیت رو انتخاب کنی و در نهایت تبعات تصمیمت رو بپذیری و مسئولیت زندگیت رو قبول کنی توی شطرنج هم باید همه راهها و اتفاقاتی که ممکنه برای مهره هات بیافته رو پیش بینی کنی و با قبول مسئولیت آینده مهره هات اونها رو حرکت بدی. حرفهاش رو گوش می کردم و به خودم و درگیری ذهنم بیشتر فکر می کردم. من هم داشتم توی مغزم شطرنج بازی می کردم. داشتم وضعیت الانم رو می سنجیدم و برای هر تصمیمی که برای حل معضلاتم می گرفتم آینده رو متصور می شدم. داشتم به سختی شطرنج بازی می کردم. به خودم، تصمیمم، به حرکت مهره های زندگیم ایمان داشتم، اما... اما یکهو ته دلم یه چیزی ریخت پایین. چرا به خودم مطمئنم اینقدر! چرا فکر می کنم به تنهایی از پس زندگیم بر میام! چرا؟ یکهو یادم اومد یکی داره امتحانم میکنه، می خواد ببینه به یادش هستم! می خواد ببینه چقدر خودم رو قبول دارم، می خواد ببینه وسط فکرهام میگم، من به امید تو این تصمیم رو میگیرم، می خواد ببینه میگم خدایا هر چی تو بخوای، می خواد ببینه میگم، خدایا این تو و این مهره های شطرنج زندگی من، هر جور می خوای بازی کن، خدایا اگه حریفم خیلی قویه، اما من مهره هام رو می سپرم به خودت. خدایا این تو و این شاه و وزیر زندگیم. هر کاری می کنی با مهره هام بکن. اگه از دور خارجشون میکنی، بکن. اگه کیشم میدی، بده. اگه... فقط دست آخر ماتم نکن ( اگر صلاح میدونی). خدایا این تو و این صفحه شطرنج زندگی من، حتما تو بهتر بازی می کنی. سپردمش به خودت.

گوینده تلویزیون اعلام کرد که دو شطرنج باز مساوی شدند. ناخودآگاه لبخندی اومد روی لبم. دلم آروم گرفت. خدایا نوبت خودته. شروع کن...




هیچ نظری موجود نیست: