۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

شهر کوچیک من



امروز توی کلاس ورزش وقتی داشتم لباسهام رو می پوشیدم که بیام خونه، یکی از همکلاسی هام دوست دوران مدرسه اش رو دید و کلی ذوق کرد و کلی با هم تک و تعریف کردند و کلی با هم خاطراتشون رو مرور کردند و کلی ...
یک لحظه ته دلم خالی شد، یه صدا بهم گفت :" تو توی این شهر غریبی" . آره من توی این شهر درندشت غریبم، من هیچ کس رو اینجا نمی شناسم، امکان اینکه اینجا یکی از دوستان دوران مدرسه ام رو ببینم خیلی کمه. من با هیچ کدوم از آدم های این شهر غریبه، گذشته مشترکی ندارم. من با هیچ کدوم از آدمهای این شهر هم کلاسی نبودم. با اینکه 10 ساله که اینجا زندگی می کنم، اما واقعا خودم رو اهل این شهر نمی دونم. انگار خاطرات دوران کودکی، وطنت رو تعیین می کنند. انگار کلاسهای مدرسه ات هستند که گذشته ات رو می سازند. انگار بازیهای دوران کودکی هستند که شهرت رو تعیین می کنند. من اینجا غریبه ام. می دونم اگه 10 سال دیگه هم اینجا باشم، اینجا رو وطن خودم نخواهم دونست. من مال اینجا نبودم، نیستم و نخواهم بود. وطن من یه جایی وسط چند تا کوه بلنده، یه شهر کوچیک، یه جای آروم، با درختهای صنوبر بلند بلند، با آسمون آبیه آبی، با تیکه ابرهای سفید پنبه ای. شهر من یه جایی توی دل این سرزمینه. اما همونجا وطن منه، همون شهر کوچیک.




هیچ نظری موجود نیست: