۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

خوبم، آرومم، دلگرمم به آینده و امیدوار به همه اتفاقهای خوبی که قراره برام بیافته.

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

فردا


فردا امتحان دارم. نگران نیستم. خوبم، خیلی خوبم، چرا؟! نمی دونم. خیلی نخوندم واسه امتحانم، نشد که بخونم، فکرم یکم زیادی مشغول بود، اما خوب الان خیلی خوبم. امیدوارم این حس تا صبح فردا دووم داشته باشه. دارم میرم به سوی آینده ای که همیشه آرزوش رو داشتم. دارم سعی می کنم که بسازمش. می سازمش، همونجوری که دوست دارم، می سازمش.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

چشمهای من



پارک نیاوران، سکوت، آرامش، درختهای سر به فلک کشیده، فواره های روشن، گربه های چاق و چله، زوجهای به ظاهر عاشق، پیرمردهای غرغرو، پیرزن های خوش تعریف، دختران خوشپوش، پسران ورزشکار، دلهای تنها، روحهای سردرگم، کودکان بازیگوش و چشمهای من غرق تماشا...


۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

رها



چقدر این پس زمینه رو برای وبلاگم دوست دارم. اون پرنده های اون بالا رو خیلی دوست دارم. می خوام رها باشم، آزاد باشم، مثل اون بالایی ها. آخرش یه روزی پرواز می کنم. الان دارم تمرین می کنم. چندین بار با سر خوردم زمین، چندین بال بدجور بال و پرم شکسته، چندین بار تو قفس افتادم، اما یه پرنده اگه یه پرنده واقعی باشه، بالاخره یه روزی پرواز میکنه، بالاخره یه روزی اوج می گیره. منم می خوام اوج بگیرم. پرواز کنم، رها باشم، یک کلام... می خوام پرنده باشم.


آغاز



آری آغاز، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...


۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

اینجا...



حالا من گفتم نمی دونم چی بنویسم اما به خدا منظورم این نبود که اصلا نمی خوام بنویسم. چند روزیه نمی تونم هیچ پست جدیدی اینجا بزارم اما مثل اینکه مشکل حل شد.
دیروز با دوستم که هلندیه حرف میزدم. اون بهم گفت وقتی بهش ماموریت دادن که بیاد ایران اصلا خوشحال نشده، البته یه جورایی خیلی هم ناراحت شده. من ترجمه حرفهاش رو عینا اینجا میذارم.
" وقتی بهم گفتن باید بیام ایران خیلی ناراحت شدم و نگران. گفتم: وای ایران... حالا باید چیکار کنم! چجوری تحمل کنم! وقتی پامو گذاشتم ایران همه این فکرهای بد بعد یک هفته ناپدید شد. من نمی دونستم که مردم ایران اینقدر مهربونن، من نمی دونستم که خانواده های ایرانی اینقدر گرم و با محبتن. من نمی دونستم که اعضای یه خانواده ایرانی اینقدر حامی هم هستند. من نمی دونستم ایرانیها اینقدر فرهنگ غنی و قدیمی دارند. جالبه که همه ایرانیها شعرهای شعراشون رو از حفظ می خونند. جالبه که همه ایرانیها می تونند ساعتها راجع به فرهنگ و تاریخشون حرف بزنند. من هیچی از هلند نمی دونم اما ایرانیها همه چی راجع به کشورشون می دونند. من نمی دونستم که ایران طبیعت به این قشنگی داره. این همه کوههای زیبا و مراتع سر سبز. تازه تهران همه خیلی شهر قشنگیه. وقتی اومدم ایران فهمیدم که ما ها راجع به ایران اشتباه فکر می کنیم. ایران و مردمش خیلی دوست داشتنی هستند..."
این دوست من کلی خوشحال بود که اومده ایران و می گفت وقتی از اینجا میره برای کاری، دلش تنگ میشه واسه توچال.
راستش همیشه فکر میکردم ما اونقدرها هم که میگیم خانواده های گرمی نداریم اما دیروز فهیدم در مقایسه با همین دوستم که یه دخترش پاریسه اون یکی لندن و پسرش آمستردام و او شاید سالی یک بار بچه هاشو ببینه اونم نه با هم، ما خیلی گرم و با محبتیم. ایران رو دوست دارم، با همه نقصهاش.



۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

آدم



نمی نویسم چون واقعا نمی دونم چی بنویسم. می خوام تغییر کنم، می خوام بسازم اون زندگیی رو که همیشه آرزوش رو داشتم. می خوام باشم اون آدمی که همیشه تو رویاهام بود. می خوام اونی باشم که بشه بهش افتخار کرد. می خوام بشم اون آدمی که ارزش زندگی کردن رو داشته باشه... آره، می خوام آدم باشم.


۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

مترو



چند روزیه که ماشین ندارم و مجبورم که با مترو برگردم خونه. حال و هوای مترو رو فراموش کرده بودم. وقتی توی مترو هستم اصلا گذر زمان رو حس نمی کنم. هر کدوم از آدمها واسه خودشون داستانی دارند. یکی داره با موبایلش عاشقانه حرف می زنه، اون یکی داره با اون طرف خط دعوا می کنه، اون یکی داره با دوستش قرار میذاره. بعضی از بغل دستی ها باهم حرف می زنند و تو می تونی کل جریان زندگی شون رو از حرفهاشون بفهمی. یکی دیگه داره خودش رو آرایش می کنه، اون یکی داره دوناتی که همین چند دقیقه پیش از خانم دستفروش خریده می خوره. حال و هوای دستفروشهای مترو هم عوض شده یکم. قبلا بیشتر لباس بود و اسفنج جادویی، الان بیشتر لواشک و دونات و آب نبات. گوشواره و بدلیحات هم زیاد می فروشن تو مترو. بعضی ایستگاهها تعداد دستفروش ها از مسافر ها بیشتره. من دنیای متروی تهران رو خیلی دوست دارم. اصلا حوصله ام سر نمی ره. همشه کلی چیز واسه نگاه کردن هست. همیشه دلم می خواد تا ته خط برم ببینم جریان زندگی این دو تا که دارن با هم حرف می زنن چی میشه. اما خوب همیشه مجبورم وسط راه پیاده شم.
نمی دونم چرا مسافرهای مترو هیچ ابایی ندارند از اینکه همه، حرفهاشون رو بشنوند. راحت و بلند همه چیز رو می گند. منم که عاشق فضولی... هیچ وقت نشده توی مترو چرت بزنم. همیشه دوست دارم بیدار باشم و همه آدمها و جنسهای دستفروش ها رو نگاه کنم. خوب دوست دارم دیگه...


۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

نیست...



برای نوشتن یه حس خاصی باید باشه، اگه اون حس نباشه جمله ها جور در نمیاند. مثل این پستهای اخیر من که جملاتش به زور به هم چسبیدند. این حسه نیست. نمیدونم کجاست اما نیست. وقتی اومد بر می گردم.


۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

خاطرات مزه مزه شده



گاه برخی لحظات آنقدر شیرینند که می توان ساعتها نشست و شیرینیشان را مزه مزه کرد.

نشسته ام و خاطرات سالهای گذشته را مرور می کنم. بعضیها ارزش مزه مزه کردن دارند و بعضیها را باید فقط به خاطر داشت برای روز مبادا. برخی دیگر را باید فقط و فقط فراموش کرد. نشسته ام و به خاطراتم فکر میکنم. به دنبال آنهایی می کردم که ارزش مزه مزه کردن را داشته باشند. پیدایشان می کنم، اینچایند. خوابگاه دانشگاه، اسباب کشی زهره ب..... ، جلسه دفاع تو و بعد از اون دفاع بچه های اتاق بغلی، خانه آفای غیاثی و الیا، دماوند و ثانی، مهمانی افطاری و شیربرنج، شب یلدا و هندونه، ازدواجت و رفتنت، دور شدنت، نبودنت، نه اینها دیگه ارزش مزه مزه کردن ندارند تنها خاطره خوشبختی تو و برق نگاه امروزت وقتی همدل زندگیت رو دیدی ارزش مزه مزه کردن رو داره و چه شیرینیش به دلم نشسته.